
یک یادداشت سردستی | شاید این منم که همه چیز را پیچیده میکند
موبایل را از شارژ میکشم بیرون، روی صندلی تاب میخورم و از صفحهٔ نمایشگر رو میگیرم. عینکم را در میآورم تا یک وقت خیال دزدکی نگاه کردن به سرم نزند! احساس میکنم عضلات مغزم به تپش افتاده. البته اگر مغز عضلهای داشته باشد. که خب، ندارد! بالاخره یک چیزی آن تو هست که به تپش افتاده.
تمام وقتی که خانه نبودیم، دلم پر میکشید برای این میز و سیستم. وقت و بیوقت آن تختهٔ شاسی را از کیف میکشیدم بیرون و چیزکی مینوشتم یا به طرحم مواردی را اضافه میکردم. منتظر بودم که به محض رسیدن تایپ کردن را شروع کنم.
همین دیروز که رسیدیم چندان به خودم مهلت استراحت ندادم. قدری ناهار دیرهنگام، کمی جمعوجور کردن وسایل و بعد پشت سیستم. نوشتم و نوشتم. گاهی بلند شدم، خسته شدم، پرسه زدم. اما گوش خودم را پیچاندم که همین امشب، شده تا خودِ صبح بیدار بمانی، باید این پیشنویس را تمام کنی.
اما تمام نشد. جسمم خستهتر از این بود که همچنان تاب نشستن داشته باشد و مغزم به قدری دچار بدخوابی شده بود که دلش فقط خزیدن زیر پتو و خوابیدن در سکوت و آرامش میخواست.
صبح گفتم تا ظهر کار را تمام میکنم. نشد. گفتم تا شب دیگر تمام میشود. اما هنوز نشده. میدانم که به استراحت احتیاج دارم. اما وقت تنگ است. میترسم زمان را از دست بدهم و بیفتم به دام اهمالکاری.
حتی نوشتن همین یادداشت هم باعث میشود به تهوع بیفتم. برای همین تمام مسافرت را زهر خودم کردم؟ که برگردم و چیزی برای نوشتن نداشته باشم؟ که زود خسته بشوم و عقب بکشم؟ که ماحصل بیش از ۱٠ ساعت نوشتن بشود همین؟ حتی به نیم چیزی که میخواستم هم نرسیدهام.
دیشب از یکجایی به بعد تنها چیزی که توی سرم میچرخید کلمه «افتضاح» بود. صدایی میگفت:«خیال کردی اینو ببینه چی میگه؟ نمیخنده؟ ناامید نمیشه؟ باور کن میره و پشت سرشم نگاه نمیکنه. حسابی داری گند میزنی!» صدایش خفه نمیشد. پس روی یک برگه نوشتم:« فقط هرچی تو ذهنته بنویس
این فقط یه پیشنویسه
قرار نیست نسخهٔ نهایی باشه
تا وقتی که تو نخوای کسی نمیتونه بخونهاش
این فقط یه پیشنویسه
پس بنویس و برو»
خب قدری جواب داد. البته بیشتر تاثیرش مال این بود که گرفتم تا ۱۲ ساعت بعد خوابیدم. برای همین بود که عملا صبح را از دست دادم.
نوشتم و نوشتم. دزدکی به یادداشتهای قدیمیام سرک کشیدم. به چندتا کتاب ناخنک زدم تا ازشان الهام بگیرم. کار بدک نبود. افتان و خیزان رفت جلو. تا اینکه نشد. دیگر پیش نرفت. احساس کردم درحال تولید یک گند بزرگ هستم. یک افتضاح در تاریخ ناداستاننویسی. اصلا چرا باید همچین چیزی مینوشتم؟ چه کسی مجبورم کرده بود؟ پس متوسل شدم به دوست نازنین تا قدری مغزش را بخورم. دلداریام داد و قوت قلب. نگاهی به گوشهای از کارم انداخت و لبخند زد که خوب است. من هم آب بینیای که نبود را کشیدم بالا، با آستین چشمهای خشک را پاک کردم و از نو برگشتم سرکار.
نوشتن، پرسه زدن، نوشتن، پرسه زدن، نوشتن، پرسه زدن. احساس کردم معتادی هستم درحال ترک. بیقرار و کلافه. دلم میخواست کتابی که الهام بخشم بود را در آتش بسوزانم و نویسندهش را به صلابه بکشم! چرا آنقدر خوب و سنجیده نوشته بود؟ چرا نثر من درمقابل نثرش شلخته بود؟ چرا توانسته بود بدون روده درازی برود سر اصل مطلب و من برای شروع هر قطعهٔ تازه مثل مگس به شیشهٔ پنجره میخوردم
یادداشتی که بالای مانیتور چسبانده بودم دیگر کارساز نبود. مرور کردن دلداریهای دوست عزیز دیگر قدرت چندانی نداشت. توصیههای مادر فقط مضطربترم میکرد. چون احساس کردم این منم که یک مشکلی دارد. وگرنه تمام نویسندگان بدون ذرهای دلهره مینویسند و میروند جلو.
گردنم تیر میکشد، اذان میگویند، دکمهٔ خواب را میفشارم تا سیستم چرتی بزند. دلپیچه رهایم نمیکند و ذهنم برای اتمام بخش آخر یاری نمیکند. کش و قوسی به خودم میدهم و به بخت بدم لعنت میفرستم. نمیتوانم دیگر درست توضیح بدهم. نمیتوانم مثالهای خوب گیر بیاورم. نمیتوانم مثالهای خوب از خودم بسازم. کار زیاد است و وقت تنگ. احساس میکنم کلی چیز مانده که نگفتم و همزمان احساس میکنم که هرکسی این نوشتار را بخواند، سرش به دوران میافتد و حالت تهوع میگیرد، از قلم بدم، از توضیحهای بیجایم، از نثر بیجانم، از مثالهای بیمورد و ناقصم. از تمرینهای نخراشیده و قوهٔ تفکر نابالغم.
در خیالم شخصی بیهویت متنم را میخواند، اه و پیف میکند. میفهمد که از فلان کتاب و بهمان شخص الهام گرفتهام. به تلاش کودکانهام میخندد. میگوید:«برو کشکت را بساب. برو همان یادداشتهای نیمبندی برای سایتت بنویس. تو را چه به این کارها؟ تو حالاحالاها باید مبتدی باشی. حالاحالاها باید زبانت را بدوزی و هیچ اظهار فضلی نکنی. اصلا چند سال است که در این مسیری؟ چه خیالی با خودت کردی؟»
صدایی توی سرم میگوید اگر بیشتر وقتداشته باشم خوب است. اما میدانم که هیچ فرقی نخواهد کرد. شاید زمانِ بیشتر باعث بشود که قدری آرامتر بشوم. اما این ترس و خیالها، هیچوقت رهایم نمیکنند. چشمانم آنقدری خشک شدهاند که میسوزند. پایم خواب رفته و درد دستم هرازگاهی از نو بلند میشود. صدای تلوزیون، تلقتولوق توی آشپزخانه، صدای سایش دست روی کتاب، صدای گفتوگو، صدای نماز خواندن بابا. همه درگیر یک زندگی عادیاند. حالا نهایت دلهره بچهها، مدرسه فرداست و درسهای نخوانده. و من با خودم فکر میکنم که یا لقمهٔ بزرگتر از دهانم برداشتهام یا زیادی سخت میگیرم.
درهرحالت هیچ تفاوتی وجود ندارد. آخرش این است که من نیمی از کار را برای بررسی فرستادهام و مجبورم تا صبح نیم دیگر را تمام کنم.
آخر ماجرا این است که من بچه پرروتر از این حرفهایم که عقب بکشم و کار را رها کنم.
خودم هم نمیدانم عاشق نوشتنم یا فقط خودآزاری دارم؟! اما این تنها کاری است که حالا میتواند حال دلم را خوب کند. اینکه یک متن را تمام کنم. به پایان برسانم. حتی اگر عالی نباشد. چون میدانم آنچیزی که من میگویم افتضاح است برای آدمهای عادی خوب است. و خوب هم که خوب است! مگر همیشه باید عالی بود؟
زهره دهن کجی میکند و به ریشم میخندد. خط و نشان میکشد که جوجه را آخر پاییز میشمارند. از اولین روزی که نوشتن را جدی گرفتم مدام میزد توی ذوقم.
زهره کیست؟ اوخودِ منم. آن بخش دیگرم. کسی که قدری کینهجوست، رگههای قابلتوجهی از پارانویا دارد، کمالگراست و گاهی در وسواس کارش به جنون میکشد. بقیه را تحقیرآمیز نگاه میکند و خیال دارد خودش را به همه ثابت کند. خودش هم نمیداند چه میخواهد و معیارهایش صفر و صدی است. خلاصه مأمور عذاب من است!
اگر دور دهانش یک چسب بزنم و بیندازمش توی یک صندوق و درش را قفل بزنم و توی باغچه چالش کنم، اگر ذهنم از حضورش و صدایش خالی بشود. آن وقت فکر کنم میتوانم احساس کنم آنقدرها هم کارم افتضاح از آب در نیامده!
همین که اینترنت را فعال میکنم پیامش میرسد. میگوید از کار خوشش آمده. قند توی دلم آب میکنند. زهره با تعجب نگاهم میکند. سعی میکند مجابم کند مسخرهام کردهاند. ایستگاهم را گرفتهاند. اُسکلم کردهاند!
من جان میگیرم که بعد از خواندن نماز از نو بنشینم پای کار و تمامش کنم این غائله را.
زهره زور میزند من را در دایرهٔ امنم نگه دارد.
نمیدانم آخر این بازی چه کسی برنده است؟ اما بین خودمان بماند. خودم خیال میکنم خوبم، کافیام. کارم هم خوب است. فقط قدری، شاید قدری متفاوت است. شاید هم عادی است. نمیدانم. گاهی به سرم میزند که حتمی یک مشکل ذهنی دارم. که نمیتوانم درست تحلیل و تفسیر کنم. که نمیتوانم چیزهایی که دیگران میبینند را ببینم. اما میدانم که در عوض، من هم چیزهایی میبینم که خارج از محدودهٔ دید خیلیهاست. فقط باید ادامه بدهم. میدانم که زهره، نمیتواند تا ابد مرا در این چهار دیواری محبوس نگه دارد. هیچ معجزهای قرار نیست رخ بدهد. فقط قرار است آنقدری رشد کنم که زهره دست از تقلا بکشد. که یا با من مهربانتر بشود یا آخر سر بتوانم جسد بیجانش را توی باغچه، پای درخت سیب، چال کنم!
من غبطه می خورما🙂😊😉
شما عزیز مایی:))
چه یادداشت خوب و روان و جذابی بود. واقعا دقت توی جزئیات یه یادداشت معمولی از یک روز رو به یه متن عالی تبدیل میکنه. موفق باشی زهرا جان.
ممنون از حضورت زهرای عزیز:)