یک مصاحبۀ کوتاه
_خب، چطوره با معرفی خودت شروع کنیم؟
+اسمم عاطفه است. و ۲۳ سالمه.
_دانشجویی؟
+دانشجوی انصرافی زیست شناسیم.
_کِی انصراف دادی؟
+ترم سوم بود که انصراف دادم.
_سخت بود؟
+آره. سخت بود. ولی خب شد دیگه.
-چرا انصراف دادی؟
+دوستش نداشتم.
-رشته رو یا دانشگاه؟
+هر دو
-دبیرستان چی؟
+اونم دوست نداشتم.
-تجربی بودی؟
+آره.
-اگه میتونستی اون زمان تغییر رشته بدی، میرفتی چه رشتهای؟
+راستش نمیدونم. اون موقع فقط میدونستم که تجربی رو نمیخوام. ولی اگه الان میتونستم برگردم، شاید میرفتم فنی حرفهای.
-چه رشتهای؟
+الان که میگم قنادی. ولی نمیدونم اگه از همون وقت میرفتم سراغ این رشته خوب بود یا نه؟
-خانوادت سر این انصراف چقدر باهات مخالفت کردن؟
+خیلی
-به دعوا هم کشید؟
+خب راستش یکم سواستفاده کردم!
-از چی؟
+از بیماری سابقم. اونا ترسیدن که عود کنه… پس دیگه کوتاه اومدن.
-میشه بپرسم چه بیماریای بود؟
+بیاشتهایی عصبی.
-پس اعتصاب غذا کردی؟
+اینم بخشیش بود.
-از خندهات معلومه حسابی راضی بودی از کارت!
+خب دروغ چرا؟! حس خوبی داشت.
-اینکه چیزی نخوری؟
+اینکه با چیزی نخوردن، یا بالا اوردن تونستم قدرتو تو دست خودم نگه دارم.
-مث بچهای که لج میکنه و بزرگترها رو به راه میاره.
+بگی نگی!
-خب… الان مشغول چه کاری هستی؟
+الان … توی قنادی بابام مشغولم.
-برای این یکی چی؟ مخالفت کردن؟
+اهم.
+برای این یکی هم دست به سواستفاده بردی؟
+راستش نه چندان. از قبل زمینهاشو چیدم بودم.
-خوبه!
+آره.
-پدرت بیشتر تو همهٔ این چیزا مخالف بود یا مادرت؟
+مادرم.
-برای کار هم مادرت بیشتر مخالف بود؟
+فکر کنم.
-پس الان تو کارگاه قنادی کار میکنی؟
+اهم.
-اونجا بیشتریا مردن؟
+تو کارگاه بابام همهشون مردن.
-به نظرت بخشی از مخالفتشون به خاطر همین بود؟
+شاید.
-ولی بازم راضی شدن؟
+بابام یه کارگر خانم استخدام کرد. البته قناد بود.
-اونجا چیکار میکنی؟
+فعلا هیچی!
-هیچیِ هیچی؟!
-حالا نه اونقدارم هیچی! ولی فعلا کار خاصی نمیدن بهم. بیشتر تمیزکاری.
+خودت کاری بلدی؟
-آره. دوره رفتم.
+پس چرا بابات نمیذاره کار کنی؟
-نمیدونم. شاید فکر کردن اینطوری من خسته میشم.
-شایدم میخواسته باقی کارگرا فکر نکنن پارتی بازی کرده.
+فکر نکنم!
-چیزی هست که مطمئنت کنه؟
+حرف برادرم.
-چی گفته؟
+روزی که بابام قبول کرد. فکر کنم به خاطر حرف بهمن بود. درومد گفت که بذار بره. دو روز که گذشت میفهمه کار واقعی سخته. خودش ول میکنه.
-جلوی خودت گفت.
+آره. بهمن خیلی به احساسات دیگران اهمیتی نمیده.
-یعنی قبلا هم حرفی زده که ناراحتت کنه؟
+تقریبا از وقتی که یادمه همینطوری بود. یه جوریه! انگاری میوهایه که بهش آب نرسیده!
-چه تشبیه جالبی.
+واقعا خشکه! نه که بگم بیاحساسه. ولی… اینطوری نیست که از رنج دادن بقیه لذت ببره. اما نمیدونم چرا اینطوری میکنه؟
-فقط با تو اینطوریه یا با دیگران هم همینطوره؟
+راستش… نمیدونم! یعنی تا حالا چندان دقت نکردم… ولی مدلش همینطوریه. فکر کنم با بقیه هم همینطوره. آره. تقریبا با همه همینطوره.
-تقریبا؟ پس یعنی با بعضیا بهتره؟
+خب… اونجایی که بخواد آبروداری کنه!
-پس میتونه و بلده که به احساست دیگران احترام بذاره؟
+آره. شعورشو که داره. ولی زیاد ازش استفاده نمیکنه. شاید مثلا میخواد نشون بده آدمیه که در هر حالت مثلا راستشو میگه. یا یه همچین چیزی.
-حالا تو، موندن تو قنادی رو دوست داری یا سر حرف بهمن موندی؟
+هر دوش! ولی واقعا قنادی رو هم دوست دارم.
-بعد انصرافت از دانشگاه رفتی دوره ببینی؟
+نه. از قبلش شروع شد. ولی از بعدش جدی شد.
-پشت کنکور مونده بودی؟
+اره. یه سال.
-به خاطر بیماریت؟
+آره. سال آخر دبیرستان درگیر درمان بودم. پس عملا از کنکور موندم.
-حتما به خاطر همین موضوع مخالفت مامانت بیشتر هم بوده.
+دقیقا. مدام میگفت حالا فلانی و بهمانی اینو میگن، اونو میگن.
-حرفشون برات مهم نیست؟
+وقتی که درگیر بیماری بودم، اونقدری حرف شنیدم که دیگه واقعا حرف هیچ کس چندان مهم نیست.
-ولی انگاری حرف بهمن برات مهم بوده.
+خب اون میخواست ثابت کنه که من نمیتونم.
-و تو میخوای ثابت کنی که میتونی؟
+شاید بیشتر میخوام به خودم ثابت کنم که میتونم.
-الان چند وقته که تو کارگاه کار میکنی؟
+فکر کنم چهارماهی شده.
-هنوز بهت کار نمیده؟
+یه قولایی داده. که از هفتهٔ دیگه کمکم کارای جدیتر بهم میده.
-جدیتر از چی؟
+جدی تر از تمیزکاری و ظرف شستن و سینی جا به جا کردن و چیدن و اینا.
-تمام کارای نظافتی رو گذاشته به عهدهٔ تو؟
+آره. کارگر قبلی ارتقا گرفته!
-اونجا همه میدونن تو دختر کی هستی؟
+آره.
-باهات راه میان؟
+گاهی.
-پس یعنی گاهی هم اذیت میکنن؟
+نه که بدجنسی کنن.
-پس یعنی گاهی آسون میگیرن!
+آره.
به نظرت به خاطر اینه که دختری یا به خاطر اینکه دختر صاحب کارگاهی؟
+فکر کنم هر سه تاش!
-هر سه تاش؟
+و بیماریم.
-اونا هم میدونن؟
+نه… ولی جدیدا عود کرده. و خب میبینی که! وزن زیادی هم ندارم!
-بیماریت عود کرده؟
+اهم.
-یعنی تشخیص دادن؟
+خودمو که دیگه نمیتونم گول بزنم!
-چرا فکر میکنی بیماریت عود کرده؟
+غذا خوردن خیلی برام سختتر شده. باز وسوسه میشم قبل خودن کالریشو حساب کنم. گاهی دست خودم نیست. به خودم میام میبینم دارم کالری کل سفره رو حساب میکنم!
-اون حجم از کالری چه حسی داره؟
+تنفر، ترس. بیشتر فکر کنم ترس.
-ترس از چاق شدن یا برگشتن بیماریت؟
+فکر کنم بیشتر ترس برگشتنش.
-پس قبول داری که رفتارت درست نبوده؟
+خب… فکر کنم واقعا زیادی سخت میگرفتم. یعنی… خب میدونستم چندان کارم درست نیست. اما احساس خوبی داشت.
-چی؟
+اینکه بتونم کنترل گرسنگی و وزنمو داشته باشم.
-پس همیشه کنترلش دستت بوده؟
+حالا شاید هم گاهی در رفته!
-پس گاهی هم در رفته؟
+از یه جایی به بعد… نتونستم دیگه ادامه ندم.
-پس اون افسارتو گرفت؟
+شاید.
-الان فقط چون کالری شماری می کنی فکر میکنی داری برمیگرده؟
+فکرمو زیادی مشغول میکنه.
-مشغول چی؟
+همه چی.
-دلیلش نگاه بقیه است؟
+گمون نکنم.
-دیگه چی؟
+خب… همش دلم میخواد مطمئن بشم وزنم زیاد نشده.
-پس مدام خودتو وزن میکنی؟
+ترازومو گموگور کردم!
-فکرش اذیتت میکنه؟
+خوشبختانه مشغول کارم.
-موقع کار حواستو پرت نمیکنه؟
+گاهی.
-قبل خواب چی؟
+بیشتر شبا بیهوش میشم از خستگی.
-بعضی شبا هم بیخواب؟
+اهم.
-چی شد که برگشت؟
+خیلی یهویی بود.
-یهو متوجه شدی، یا یهویی برگشت؟
+یهویی برگشت.
-بی مقدمه؟
+نه… یعنی میدونم چی باعث شد که برگرده.
-پس منتظر جرقه بوده؟
+یه همچین چیزی. خیلی سعی کردم دور نگهش دارم.
-پس از حصار دور شده.
+آره.
-چی شد که برگشت؟ فکر نمیکنی کار کردن میون اون همه چربی و شیرینی و کالری، باعثش باشه؟
+نه یه اتفاق بد باعثشه.
-خیلی بد؟
+خیلی بد.
-میشه بپرسم چی؟
+یه چیزی دیدم.
-خیلی بد بود؟
+افتضاح بود. فاجعه.
-هنوز اذیتت میکنه؟
+معلومه.
-کِی بود؟
+فکر کنم یه ماهی میشه.
-از همون روز شروع شد؟
+از همون شب.
-اشتهاتو از دست دادی؟
+برعکس.
-و به وحشت افتادی؟
+وحشت هم داشت.
-حالا میترسی که باز زیاد بخوری؟
+بیشتر میترسم که باز اون چیزی که دیدم تکرار بشه.
-پس برگشتنش خوب بوده؟
+شاید بشه گفت آره.
-کمک میکنه کمی ذهنتو منحرف کنی.
+آره.
-چیزی که دیدی ربطی به کارگاه قنادی داشت؟
+نه مستقیما. ولی… آره دیگه. آره. ربط داشت.
-از آدمای اونجا بود؟
+بود.
-رفته؟
+به کل رفته.
-یعنی چی؟
+مرده.
-یکی از افراد کارگاه؟
+آره.
-و تو مردنشو دیدی؟
+نه. وقتی من رسیدم مرده بود.
-توی کارگاه؟
+نه. بیرون.
-می ترسی که اون اتفاق برات بیفته؟
+نمیدونم.
-چرا ترسیدی؟
+خیلی بد مرده بود.
-تصادف کرده بود؟
+نه.
-چطور مرده بود؟
+میشه نگم؟
-راحت باش.
+بعدا شاید. اما فعلا. تهوعم بیشتر میشه.
-گفتی وقتی رسیدی مرده بود؟
+باشه برای بعد.
-خب… فکر کنم بهتر باشه باقی حرفامون بمونه برای بعد.
+آره. خیلی بهتره.
بهبه ببین کی چی نوشته… منتظرم بقیشو بخونم دختر… قشنگ جای حساس ماجرا مصاحبه رو تموم کردی😂🤍
اصلش همینه دیگه😏😁
بهزودی ادامهاش میاد:)))
عههه
گفتم خادایا این چرا خون و قتل نداره ؟ عجیبه…
تهش دیدم بلههه اینم قتل داشتتتت XD
عادت کردی به خون و خونریزیهای من!😁