یک مشاهدهنگاری ساده
۱.
کنار جاده بیلبورد بزرگی است با طرح زمینهٔ سرخ. یک تک رنگ خالی نیست. یعنی اصلا رنگ خالی نیست! یک عالم قوطی سس است. بلی، پسزمینهٔ این بیلبورد یک عالم قوطی خالی سس گوجهفرنگی است. قوطیهایی بینام و نشان. بدون هیچ برچسب و چاپی. گوشهٔ سمت چپ تابلو یکدانه از همان قوطیهای سس است. اما این یکی کامل است. طرح چشم، ابرو و دهان. و صدالبته برند کارخانهٔ تولید کننده. لبخند روی قوطی بهقدری معصومانه و ابلهانه است که حرصم را در میآورد. انگار که یک آدم ساده لوح از همهجا بیخبر دارد یک لبخند از سر ساده دلی به رویت میزند. لبخندی که همزمان هم آدم را عقبی میکند، هم عذاب وجدان میاندازد به جانش و هم ترحم. با خودت میگویی من این همه بدی کردم و او هنوز دارد لبخند میزند! این همه بلا نازل شد و هنوز لبخند میزند. یک همچو چیزی توی سرم شروع کرد به چرخیدن. سمت راست تابلو را چند کلمهٔ درشت اشغال کرده بود. کلماتی که یکی دو جملهٔ تبلیغی آن سس و برندش را میساختند. یادم میآید که از این سسها چندباری خریدهایم و من هربار گفتهام بهدرد نمیخورد. نه که کیفیت سساش بد باشد. راستش بهنطر من همهٔ سسهای گوجهفرنگی شبیه به همند. حالا برند یک کدام اسم و رسمدارتر است و قوطی یککدام شکیلتر. وگرنه تهتهش همهشان مثل همند. من فقط از آن حالت چهره و لبخند است که خوشم نمیآید. درست مول آن سسهای خرسی که مرا یاد آن شیشههای خرسی میاندازد و آنها مرا یاد آن شیشههای عسل در فیلم ماجراهای اسپایدرویک میاندازد و آن جن کوچولویی که عاشق عسل بود و آن جنهای دیگر. که بد بودند و نمیتوانستند از مرز نمکی عبور کنند و سس گوجه، و شاید هم رب گوجه، باعث نابودیشان میشد. ذوب میشدند و فقط یک مادهٔ سبز رنگ باقی میماند.
۲.
از چپ و راست با کوه محاصره شدهایم. البته حسابی دورند. اما میتوان شبح مهآلودشان را دید. و درختها. درختهایی که گاهیی هستند و گاهی جایشان را میدهند به خاک و بوتهٔ خاردار و خودرو. دکلهای برفی که بدون خشتگی دستانشان را بالا گرفتهاند تا سیمهای برق توی هوا باقی بمانند و برق به خانهها برسد. تلوزیون را روشن کند، ماشین لباسشویی را بهحرکت بیندازد و با روشن نگه داشتن هواکش، بوی دود و پختوپز را بکشد بیرون. خیال میکنم که یکی از این دکلهای برق خسته بشود، دستش را بیندازد پایین و سیمی قطع بشود، برقها گموگور بشوند چه اتفاقی میافتد؟ شاید سیستمی خاموش بشود و داستانی که یک نویسنده درحال تایپ کردنش بوده بپرد. چهقدر عصبانی میشود؟ آیا شانههایش را میاندازد بالا و ککش هم نمیگزد؟ آیا دادوهوار راه میاندازد؟ گریه میکند؟ نق میزند؟ سعی میکند همان را از نو بنویسد یا میرود سراغ یک داستان دیگر؟ حالا سمت راست تا چشم کار میکند بیابان است و بوتههای خودرو. سمت چپ در آن دور دورها شبح وهمآلودی از چند ردیف خانه بهچشم میخورد. خانههای ریز و درشت و پراکنده. جلوتر که میآییم، کمکم زمینهای بایر و خاکی جایشان را میدهند به زمینهای سبز. شبح خانهها در سمت راست هم دیده میشوند. سمت چپ شلوغتر میشود. ساختمانهای گستردهتری خودنمایی میکنند که شبیه به کارگاه یا انبار است. چند اسکلت خالی ساختمان، درختهایی که بیشتر میشوند. سروکلهٔ گاردریل پیدا میشود و چند چراغ بلند که نوید نزدیک شدن به شهر را سر میدهند.
۳.
سمت راست جاده است. تابلو را میگویم. رویش نوشته «برای استراحت برنامهریزی کنید». کنارش هم عکس یک فنجان است با سه خط مواج بالای سرش که مثلاً دارد داغ بودن آن چیزی که درون فنجان است را نشان میدهد. چند متر جلوتر باز تابلویی است با مضمونی مشابه. تکرار میکند که استراحت کنید. روز قبل در چنین زمانی من در خیال خودم برای فرار از دست ملال و ماشینزدگی، سخنرانی بالابلندی ایراد کردم در باب مشکل تکرار. دیروز نظرم این بود که تکرار مکررات هیچ خوب نیست. چیزی که باعث شد چنین گزارهای در ذهنم چفتوبست پیدا کند چند تابلو و دیوارنویسی بود. همهشان به بهانههای مختلف از تصویر فردی که اسطورهای شده بود استفاده کرده بودند. لابد امیدوار بودند که همراهی این تصاویر و یادآوری نامش تأثیرگذاری حرف خودشان را بیشتر کند. حرف من این بود که این کار اشتباه است. زیرا آنقدر از این چهره، اسم و یادواره استفاده میکنند که نخنما میشود.
اینقدری از آن برای تحریک مخاطب و قلاب انداختن استفاده میکنند که حتی اگر مخاطب عاطفهٔ خاصی نسبت به آن داشته باشد، بهمرور به یک بیحسی میرسد. تحریک، تحریک، تحریک. بارها و بارها آن هم تنها با یک محرک یکسان. اینکار شاید آدم را شرطی کند اما احتمالا عواطفش را هم خنثی میکنند. اما حالا که چشمم به جمال این تابلوهایی که مدام استراحت کردن را یادآوری میکنند روشن شد، با خودم فکر میکنم که شاید تکرار کردن همچی هم بدک نباشد. اینقدری تکرار میکنی که بالاخره به چشمش بیاید و ذهنش را درگیر کند. فرض کن تبلیغ یک نوشیدنی را در یک آگهی بازرگانی میبینی. این تبلیغ را پانصدهزار بار دیگر هم دیدهای، پس توجهی نمیکنی و با بیحوصلگی آه میکشی که چهقدر این تبلیغهایشان ابلهانه است. حالا دو ساعت بعد میروی درِ بقالی محل تا چیزکی برای خوردن بخری. چشمت میافتد به بطریهای رنگبهرنگ پشت شیشهٔ یخچال و وقتی به این فکر میکنی که کدام را برداری، ذهنت بدون دخالت تو! فرمان میدهد که دستت پیش برود و همان نوشیدنیِ توی تبلیغ را بردارد. آن آگهی یک تصویر ایدهال برایت ساخته بود. اینکه این نوشیدنی با کیفیتتر است یا بین افراد خاصی محبوب است. افرادی که شاید دوست داری شبیه به آنها باشی. یا شاید این نوشیدنی میان جمعی گرم و دوستانه بوده یا خانوادهای خرم و بینقص که کِیفشان را با این نوشیدنی تکمیل میکردند.
ناخودآگاهِ ما درست شبیه به یک بچهٔ ۳ ساله رفتار میکند. میبیند، خوشش میآید، خیال میکند که میتواند جادوی توی تبلیغ را با آن نوشیدنی مال خود کند، پس دستور میدهد که انتخابش کنی. این تنها خطای شناختی نیست که ابزار دست تبلیغاتچیها میشود! یک خطای شناختی دیگر هم به آنها کمک میکند. خطای فراموشی منبع، یا چیزی در همین مایهها!
زمانی که ما دادهای را دریافت، تحلیل و ذخیره میکنیم، بهمرور از یاد میبریم که این داده، این عقیدهٔ راسخ دقیقاً از کجا آمده. من مقالهای میخوانم که حسابی جذبم میکند و هرطرفی میروم بازگویش میکنم. بعد از چند ماه، من درست نمیدانم این چیز را از کجا خواندهام، یا اینکه دقیقاً چه چیزی بود و چرا با آن موافق بودم یا توجهم را جلب کرد. برای من فقط یک عقیده مانده و قدری دادهٔ ناقص که ذهنم با خلاقیت خودش، جاهای خالیاش را پر کرده! این اتفاق درمورد چیزهایی که با آنها مخالفیم هم میافتد و حالا میرسیم به نکتهٔ اصلی که سرآغاز اینهمه نوشتن شد! در کتاب هنر شفاف اندیشیدن، رولف دوبلی این مسئله را با تبلیغهایی که در دوران جنگ، جوانان را به پیوستن به جبهه تشویق میکردند توضیح میدهد. او میگوید که این جوانان میدانستند این تبلیغها را چه کسانی و با چه اهدافی ساختهاند. پس تاثیر خاصی بر آنها نداشت و عقیدهشان را تغییر نمیداد. اما ماجرا از آنوقتی جالب شد که پژوهشگرانی از راه رسیدند و یک بررسی را پِ ریختند.
خب، همانطور که حدس میزدیم بعد از دیدن این تبلیغها، تاثیر خاصی در افکار مخاطب ایجاد نشده بود، اما بعد از مدتی، آنقدری که مشخصاً یادشان برود این تبلیغ را کی و کجا دیدهاند و چه پیامی داشته و نظر خودشان چه بوده، یک تغییر اساسی ایجاد شده. تمایل این افراد، همینهایی که با پیام این تبلیغها مخالف بودند، برای شرکت در جنگ تغییر پیدا کرد.
البته که این اتفاقها برای صدردصد جامعهٔ آماری رخ نداد، اما درصدها بهقدری بودهاند که هوش و حواس پژوهشگران را جلب کند. اتفاق خاصی در این مدت رخ نداده بود جز اینکه مخاطب همه چیز بهجز پیام را از یاد برده بود. نمیدانست این پیام از کدام مرکز مخابره و دریافت شده، پس عملاً خارج از چهارچوبهای فکری خودش به آن نگاه کرده. این مسئله هم خوب است و هم بد. درست مثل چاقوی دو لبه. اینکه میشود با صبوری بالاخره هرکسی را بهراه خود آورد و همراه کرد. و این همان چیزی است که به آن میگویند جنگ نرم. البته جنگ نرم خیلی نامحسوستر و تمیزتر از یک تبلیغ تشویق کننده به عملی مشخص، عمل میکند.
حالا که فکر میکنم، میبینم شاید با تکرار مکررات، آن تروتازگی را از بین ببریم و دیگران را کسل کنیم، بهحدی از یک جایی به بعد ما را با جارو و خاکانداز پرت کنند بیرون، اما شاید آخرسر آن قطرههای مداوم آب، سنگ را سوراخ کنند، بدون اینکه بفهمد چهطور این اتفاق افتاده.
۴.
هوا حسابی تاریک است. خیلی دیر نیست اما زیادی تاریک است. البته دلیلش این است که در این جاده محض رضای خدا هم که شده، ۴ دانه چراغ نگذاشتهاند. راهت را باید در نور ماشینت و ماشینهای دیگر پیدا کنی. جادهای که در آن هستیم میشود کفت شلوغ است. مسیر کناری را در آن سمت میبینم. با حد فاصلی از زمینهای خالیِ خاکی که خلوتتر از این سمت است. حالا صدقه سر نزدیک شدن به مناطق مسکونی، چند دانه چراغ دیدیم. که البته خیلی طول نکشید و تمام شد و رفت. حالا دوباره ظلمات است و ماشینهایی که رانندههایشان خسته و خوابند. همین چند دقیقهٔ پیش، قبل از اینکه دست به نوشتن ببرم، ماشینی که جلوتر از ما بود یکهو سرعتش را کم کرد و بابا برای اینکه از تصادفات زنجیرهای جلوگیری کند، پیچید که بزند توی خاکی و نزدیک بود به ملکوت اعلی بپیوندیم که به خیر گذشت. ماشینهای سبک و سنگینی که برای سبقت گرفتن دوئل میکنند، نورهایی دور، از جادهٔ کناری که مدام فاصلهاش با ما بیشتر میشود، پشتههای خاکی که دو مسیر را از هم جدا میکنند و صدای ناکوک خوانندهای که آهنگی نخنما را بلغور میکند تنها چیزهایی هستند که توی این جاده گیر میآید. راستی، نباید دستاندازها و چالهچولهها را از یاد ببریم! آسمان بهقدری تاریک است که احساس میکنم واقعنی یک لحاف سنگین کشیده روی سرش. هوای توی ماشین دم کرده است و پاهایم از خواب رفتگی زقزق میکنند. بابا جسبیده به فرمان و مامان در سکوت جاده را نگاه میکند. ثنا سر خودش را با ریتم گرفتن روی پنجره گرم کرده. خیلی آرام سعی میکند با ناخنهایش روی پنجره ضرب بگیرد. اسما بین دو صندلی خم شده و سرش به گوشی گرم است و صفحهای را بالا و پایین میکند. محمد هم همانطور که گهگدار آرنجش بر اثر تکان تکان خوردنها فرو میرود توی پهلویم، با گوشیاش بازی میکند و آهنگی را با هندزفری گوش میدهد که نوای آرامش نشت کرده بیرون. باز سروکله چراغها پیدا میشود و چراغهایی چند از دور نمایان که نشاندهندهٔ منطقهٔ مسکونی است. توی ماشین دم کرده، پایین کشیدن پنجره آنقدری سروصدا تولید میکند که آدم را پشیمان میکند. یک باد خنکی میپیچد توی ماشین و صدای پیچاندن چند کلید میآید. کولر روشن شده تا قبل از اینکه پخته شویم، قدری خنک شویم. بابا چند شب است درستدرمان نخوابیده و تن همهمان کوفته است. نمیدانم چه اجباری است به این مسافرتهای ناگهانی و بدون برنامه؟ اما بین خودمان بماند، با اینکه دردسرش زیاد بود و حسابی پوستمان کنده شد، به این دور شدن و فاصله گرفتن نیاز داشتم. برای منی که ذهنم بیشفعالانه و زیاده از حد درگیر کارها میشود این محرومیت چند روزه لازم بود. تنم کوفته است اما ذهنم بهقول مامان بازتر شده. الان کمرم حسابی دردمند است اما ذهنم منتظر رسیدن است تا تمام آن نت برداریها و کلیدواژه زدنها را پیاده کند. امیدوارم یاد بگیرم که گاهی نیاز است از کاری که در دست دارم فاصله بگیرم و به جای تلاش بیهوده، هیچکاری نکنم.
هان ای مشاهده گر عملگرا😍👌🤩
درود بر همراه همیشگی:)))