یک فقره پذیرش جمعی

از دیروز قصد دارم چیزی بنویسم اما همچنان به هیچ چیز ننوشتن ادامه دادم. یک چیزهایی در لایه‌های مختلفی از ذهنم وول می‌زند اما خیلی وقت است که نمی‌دانم چرا نوشتن از این نشخوارها و پراکنده‌های ذهنی برایم سخت‌تر و سخت‌تر می‌شود. همین یک دقیقهٔ پیش خواستم قسمت اول یک سریال تازه را ببینم. سر تیتراژ بود که تصمیم گرفتم هرطور شده چیزکی بنویسم.
بعد از سه سال و تقریبا یک ماه آمده‌ایم اهواز. راستش از وقتی که راه افتادیم، از وقتی که رسیدیم، از وقتی که چند فامیل را دیدیم، از وقتی که بعد از سه سال رفتیم سر مزار بی‌بی و بابا نتوانست اشک‌هایش را کنترل کند و درست مثل یک پسر کوچولو گریه کرد، وقتی که بعد از بیش از سه سال در نادری قدری چرخیدیم و فلافل خوردیم، وقتی باز چند نفر دیگر از اعضای خانواده را دیدیم و با چند نفر از اعضای تازهٔ خانوادهٔ عمویم آشنا شدیم، احساس می‌کنم حالم بهتر است.
استنشاق هوای آلوده به خاک اهواز برایم لذیذ بود. راه نفس روحم انگار بازتر شده. و می‌دانید به محض ورود به شهر کجا رفتیم؟ جواب دانشگاه است.
رفتیم دانشگاه و کارهای فارغ‌التحصیلی‌ام را تمام کردم. همین که رسیدیم خانهٔ خاله منا و اولین وعدهٔ غذایی‌ام را بعد از ناهار روز قبل خوردم، بالاخره توانستم بعد از مدت‌ها به معنی واقعی کلمه از ته دل بخندم. نفس بکشم و احساس کنم که زنده‌ام.
مدت‌ها بود که هوس کرده بودیم. هوس اینکه به این‌جا سری بزنیم. اما نمی‌شد. یا موقعیت نبود یا دست و دل هیچ‌کس نمی‌رفت. اما این‌بار مامان من را بهانه کرد تا هرطور شده بیاییم. و حالا احساس می‌کنم که چقدر خوب شد.
این‌جا بیشتر احساس پذیرفتگی می‌کنم. احساس پذیرفته شدن. نه که حالا این‌جا کرور کرور آدم نشسته باشد که خواهان مصاحبت با من باشند، اما این‌جا پر از آدم‌هایی است که بیشتر در کنارشان احساس آسایش می‌کنم. احساسی شبیه به آشنایی و امنیت. این‌که می‌دانم این‌ها چه کسانی هستند و راستش به شکلی عجیب‌تر از انتظارم، بیشتر می‌توانم خودم باشم. یا به عبارتی دیگر، راحت‌تر باشم. چون آدم‌هایی هستند که من باهاشان بزرگ شده‌ام.
در این دو روز نشده که بنشینم برای کسی از علایقم بگویم، تقریبا حرف خاصی با کسی نزده‌ام، اما با این‌حال احساس خوبی دارم.
وقتی که بابا سرمزار بی‌بی زد زیر گریه، دیدم که مامان هم دارد سعی می‌کند خودش را جمع کند اما با هر هق‌هق بابا بیشتر فرو می‌ریزد. و اسما را دیدم که او هم با اشک‌هایش می‌جنگد. ثنا هم نتوانست خویشتن‌دار باشد. و محمد هم انگار کمابیش از ابراز احساسش جلوگیری می‌کرد. و اما من… راستش وقتی دیدم احساسی شبیه به ‌آن‌ها ندارم، دلم خواست زار بزنم! نه که من دلم برای بی‌بی تنگ نشده باشد یا اینکه احساسی در من وجود نداشته باشد و یا اینکه یک بی‌وجدان بی‌شعور باشم. نه. فقط اینکه با دیدن سنگ مزارش چیزی درونم فرو ریخت و بعد احساسی شبیه به آرامش به من دست داد. احساسی شبیه به آسودگی و اطمینان. راستش هنوز پذیرفتن اینکه بی‌بی زنده نیست کامل برایم جا نیفتاده. حتی با وجود اینکه سه سال از آن وقت گذشته بود و در خانهٔ خودمان، در اصفهان، همان گوشه از هال که حالا میز چرخ خیاطی مامان قرار دارد، پای سفرهٔ صبحانه، آخرین نفسش را کشیده بود و تا اهواز پشت نعش‌کش رانده بودیم و به محض رسیدن به اهواز اولین جایی که رفته بودیم قبرستان بود و درِ غسالخانه.
وقتی که اسما آب ریخت روی سنگ و داشتم تا برگشت بابا به همراه یک دبهٔ آب تلاش می‌کردم غبار و خاک‌های سمج روی سنگ را تمیز کنم، مطمئن شدم تمام اتفاقات آن روز صبح، سه سال پیش، تمامشان حقیقی بوده. انگار که فهمیدم تمام این زندگی خواب نبوده. واقعی بوده. واقعیِ واقعی.
وقتی بابا زد زیر گریه از یک چیز مطمئن شدم، اینکه حالا خلقش بهتر می‌شود. و شد! واقعا بابا از همان وقت به شکل غریبی آرام گرفت و هنوز هم هست و امیدوارم که تا چند وقتی بتواند حفظش کند.
این اواخر زیادی بهانه می‌گرفت. دقیقا مثل یک پسر بچهٔ دلتنگ. و حالا فعلا آرام‌تر است.
وقتی که بابا داشت دبهٔ آب را می‌ریخت روی سنگ و درحالی که اشک‌هایش روان می‌شد با تکه پارچه‌ای سنگ را تمیز می‌کرد، برای چند ثانیه این فکر از ذهنم گذشت که از دست دادن والدین، و یا تنها والد، چقدر می‌تواند سخت و نفس‌گیر باشد. و جلوی فکرهای بعدی را گرفتم. نزدیک بود به این فکر کنم که اگر چنین اتفاق‌هایی برایم بیفتد چه؟ بالاخره چنین فاجعه‌ای ممکن است برای خیلی‌ها پیش بیاید، آن‌وقت من چگونه می‌توانم تاب بیاورم؟ هیچ وقت دلم نمی‌خواهد مردنشان را ببینم. چون به قدری وجودم را به وجودشان گره زده‌ام که خیال نکنم بتوانم بدون حضورشان نفس بکشم.
زمانی که قدری از بی‌احساسی خودم پای مزار بی‌بی شرم‌زده شده بودم، این فکر به ذهنم رسید که شاید آن‌قدرها هم که خیال می‌کنم احساساتی یا ضعیف و نازک نباشم. شاید واقعا قدری بدون احساس دلبستگی باشم و تمام این چیزی که خیال می‌کنم دلبستگی است، صرفا یک عادت باشد. یک وابستگی. شاید آن‌قدری ذهنم با مرگ مانوس و دمخور بوده، آن‌قدری به مرگ و مردن و کشتن و کشته شدن فکر کرده‌ام که دیگر برایم از هیبت افتاده‌اند و از کجا معلوم؟ شاید بیشتر از چیزی که گمان می‌کنم بتوانم تاب بیاورم.
همان‌وقتی که موارد بالا در ذهنم وول خوردن را شروع کردند، از خودم بدم آمد. یک شرم‌زدگی دیگر. راستش حجم زیادیش ترس بود. ترس از اینکه بتوانم بدون هیچ گونه دلبستگی یا وابستگی تنها بمانم. شاید برای همین است که این‌قدر ذهنم با مقولهٔ دوستی مشکل دارد و درعین اینکه می‌خواهم دوستی داشته باشم، نمی‌توانم روابطم را درست درمان مدیریت کنم. نمی‌دانم!
زمانی که مامان بیمار بود و زیر عمل‌های سخت می‌رفت، چیزی حدود هشت سال پیش، تمام ترسم این بود که مامان زنده نماند و من بمانم و خواهرها و برادر قدونیم‌قد و بتوانم از پس اوضاع بربیایم. اینکه بتوانم بدون مادرم ادامه بدهم و بتوانم یک‌جورهایی جایش را پر کنم برایم نفرت‌انگیز است. اینکه این‌قدر زیادی بتوانم تاب بیاورم، اینکه جایگاه کسی دیگر را اشغال کنم. این‌ها برایم ترسناک است. چون اگر بتوانی با دیدن درد تحریک نشوی، یعنی می‌توانی درد هم تولید کنی. می‌ترسم که با وجوه دیگری از خودم روبه‌رو بشوم. وجوهی تاریک که برای خودم هم ناشناخته است.
با این‌حال مواجهه‌ای که امروز داشتم برایم آسوده کننده بود. چون بالاخره بعد از مدت‌ها چشم در چشم حقیقت دوختم بدون اینکه تلاش کنم حواس خودم را پرت کنم.
درست مثل یک معتاد که بالاخره ترک را شروع می‌کند و در مقابل سیلی‌های واقعیت و هجوم آگاهی ثابت می‌ماند. و می‌پذیرد. بدون پس زدن، بدون پرت کردن عامدانهٔ حواس یا غوطه‌ور شدن در خیالات موهومی که ناخواسته و بدون قصد قبلی ذهن را پر می‌کنند.
۳ روز است که در تلاشم ذهن‌آگاهی نیم‌بندم را حفظ کنم و در حال، در همان‌جایی که هستم حاضر باشم. در تلاشم که بدون اجازه دادن به نشت احساس‌ها و افکار بی‌اساس یا تاریخ مصرف گذشته، بتوانم از همان لحظه‌ای که درش حاضرم لذت ببرم. مزمزه کنم. حتی اگر تلخ باشد یا بدون هیچ طعمی خاص بچسبد گوشهٔ ذهنم.
سه سال تمام چیزی درون سرم شروع کرد به گلوله شدن و حالا انگار بالاخره سر باز کرده. سه سال و سه-چهار ماه از اسباب‌کشی به اصفهان و سال و حدود یک ماه از مرگ بی‌بی می‌گذرد، و حالا تازه احساس می‌کنم که خانوادهٔ شش نفرهٔ‌مان توانست یک نفس حقیقی و آسوده بکشد. انگار که به یک پذیرش جمعی رسیده باشیم. کسی چه می‌داند، شاید این رخوت و خمودی که در خانه موج می‌زد حالا کمتر بشود. شاید فرداشب که رسیدیم خانه، ببینیم خانه کمتر مزخرف و افسرده کننده است. کمتر به پروبال هم بپیچیم و بتوانیم بیشتر به هم عشق بورزیم. شاید به چیزی شبیه به طبیعی نزدیک‌تر بشویم.
کسی چه می‌داند؟

2 نظرات در مورد “یک فقره پذیرش جمعی

    • نویسنده گراواتار (gravatar)

      خدا برات پدر و مادر و خانوادت رو حفظ کنه و مادربزرگت رو بیامرزه. ارزشمندترین و بزرگترین دارایی ما پدر و مادرمون هستن. کاش بیشتر قدرشونو بدونیم تا یه روز حسرتشو نخوریم. چقدر یادداشتت جذاب بود. شروع که کردم دیگه نتونستم رهاش کنم و تا آخرش یک ریز خوندم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *