یک عدد مهمان
رنگ خرگوش قهوهای بود. این باعث میشد در تاریکی اتاق به چشم نیاید. اتاق تاریک بود. اما نوری از بیرون پنجرۀ اتاق خواب و آشپزخانه میتابید و قدری روشنش میکرد.
چشمان خرگوش برق میزد. انگار گوش بهزنگ و هوشیار نشسته باشد. اگر میتوانستی در سایۀ مبل تشخیصش بدهی، حتما میتوانستی سبیلهای نقرهایاش را هم ببینی که به آرامی میجنبیدند.
خانه آرام و ساکت نبود. 2 صدا بهگوش میرسید. یکی آرام بود و لحنش ملتمسانه. صدای صاحبخانهای که تلاش میکند با مهمان ناخواندهاش گلاویز نشود. صدای دوم بمتر و بلندتر بود. اما با لحنی آرام. او میدانست کنترل همه چیز را به دست گرفته. پس دلیلی برای دلنگرانی نمیدید.
صاحبخانه گفت: «همه چیز رو درست میکنم. فقط یه این دفعه رو ندید بگیر.» صدای مهمان با بیحوصلگی گفت: «امشب باید همه چیز تموم بشه.» صاحبخانه با پشت دست گوشۀ دهانش را پاک کرد. با وجود روشنایی ناکافی بازهم خون قابل تشخیص بود.
خرگوش یک حیوان بود. اما این مسئله باعث نمیشد خطر را تشخیص ندهد. برق چاقو را دیده بود. صدای فریاد شنیده بود. انگار که مسخ شده بود. بدون هیچ تکانی. فقط جنبیدن آرام سبیلهایش.
مهمان ناخوانده لگدی نثار صاحبخانه کرد و با صدایی بدون تشویش و با لحنی که میشد رگههایی از شادی را در آن احساس کرد گفت: «تو که نمیخوای بمیری؟» انگار این جمله میتوانست او را سرشوق بیاورد. صاحبخانه تلاش کرد دستش را به مبلی که کنارش بود بگیرد و بلند شود که با لگدی دیگر از طرف مهمان ناخوانده به جای اولش بازگشت.
مهمان ناخوانده روی مبل نشست. تکیه زد و گفت: «من همین جا میشینم. حوصلۀ اینکه بیشتر اینجا رو بریزم بهم ندارم. و میدونی که اگه خودم پیداشون کنم، اگه همکاری نکنی، عاقبت خوشی نداره.»
صاحبخانه به دستهایش تکیه زد و گفت: «به نظر میرسه در هرحالت دخلم رو میاری.»
مهمان شانهای بالا انداخت. درحالی که آرامآرام به جلو خم میشد و صدایش بالا میرفت گفت: «این مشکل توئه. مشکل توئه که نه تنها جا زدی بلکه زیرآبی هم رفتی.» بعد لحن صدایش از نو آرام شد: «حالا این تنها فرصتیه که داری. تا همه چیزو درست کنی.»
صاحبخانه گفت: «بهتر نیست منو بکشی؟»
مهمان لبخندی زد و گفت: «فعلا مردهات به دردم نمیخوره.»
صاحبخانه متقابلا لبخندی زد. از روی زمین بلند شد. کش و قوسی به تنش داد و نالۀ کوتاهی از دهانش خارج شد. بعد گفت: «الان برمی گردم.»
خرگوش تکانی خورد. صدای خشخش، گوشهای مهمان را تیز کرد. سرش را گرداند تا منبع صدا را پیدا کند. اما چیزی ندید. صدای بسته شدن دری به گوشش خورد. چند ثانیه بعد صاحبخانه با یک ساک دستی کوچک برگشت. آن را به سمت مهمان پرتاب کرد و گفت: «فکر کنم گفتی مردهام به دردت نمیخوره.»
مهمان زیپ کیف را باز کرد. لبخندی که داشت روی صورتش شکل میگرفت به سرعت جای خودش را به تعجب داد. شاید هم وحشت بود. واضح بود دلیلش دردی است که میان سینه و بازویش پیچیده بود. صدایی دیگر و بعد از آن دیگر دردی احساس نکرد. فقط صدای بعدی را شنید. بعد از آن دیگر صدایی هم نشنید.
شدت صداها باعث شدند خرگوش از ترس میخکوب بشود. صاحبخانه با لحنی پیروزمندانه گفت: «اما مردۀ تو خیلی به دردم میخوره!»
زهرا جان من گهگاهی به سایتت سر میزنم و بعضی داستانها رو میخونم. لذت میبرم از خوندنشون. چقدر قلمت خوبه. ان شا الله قلمت همیشه سبز باشه.
سلام زهرا جان، خوشحالم که به اینجا سر میزنی.
ممنون از همراهیت:)