یک صحنۀ کوچک قتل
روی زمین دراز کشیده بود. هرچند درستش این است که بگوییم روی زمین افتاده بود. اما اگر کسی نمیدانست اوضاع از چه قرار است و وارد اتاق میشد، خیال میکرد که او فقط دراز کشیده.
او دراز کشیده بود و خیره مانده بود به سقف. در سقف هیچ چیز خاصی نبود جز چند ترک ظریف و قدری نم که از پس رنگ خودش را به رخ میکشید.
اتاق نسبتا شلوغ و بههم ریخته بود. میزکاری گوشۀ اتاق بود. رویش درهم و برهم بود. کتاب، برگه، مداد، قیچی، آبرنگ. یک لیوان آب و رنگ چپه شده بود و از کنارۀ میز شره کرده بود. غیر از کنارۀ فرش و محتویات سطل زباله، چیز دیگری خیس نشده بود.
2 قفسۀ کتاب بزرگ انتهای اتاق بود. تمامشان مرتب. غیر از چندتایی که انگار براثر ضربهای سقوط کرده بودند. شاید هم بیشاز یک ضربه.
2 کمد لباسی هم بود. با 2 چمدان رویشان. روی در چوبی، اثری از خراش به چشم میخورد.
وسط اتاق یک میز دیگر هم بود. نسبتا کوچک و لاکی. رویش پر از خردهپارههای کاغذ و مقوا بود و چند طرح برش خورده. البته میز واژگون شده بود. پس تمام محتویاتش ریخته بودند کف زمین. نزدیک کتابخانه. همانجا بود که قیچی خونآلود نظر را جلب میکرد.
تخت خواب مرتب بود. هوا داشت روشن میشد و خودش را از پشت پرده به داخل میرساند. پس کسی شب را روی تخت نخوابیده بود. بلکه روی زمین سر کرده بود. با نگاهی که به سقف خیره شده بود.