یک شربت گوارا و قدری دلتنگی

دستم را گرفتم جلوی بینی و دهانش. مراقب بودم دستم با پوستش یا کفی که از گوشۀ دهانش سر ریز شده بود تماس پیدا نکند. هیچ نفسی در کارنبود. یاد تشنجش افتادم. لرز افتاد به جانم. خودم را کشیدم بالا و نشستم روی مبل. لیوان روی میز بود. و تکۀ باقی‌ماندۀ کیک. باید آلت قتل را نگه می‌داشتم یا سربه‌نیستش می‌کردم؟ زانوهایم را بغل زدم.

هیچ زمان‌بندی‌ای در کار نبود. حتی یک نقشۀ نیمه کاره. هرچند که مدت‌ها بود او را در چنین وضعیتی تصور می‌کرد. بی‌حرکت. مرده. درحال سرد شدن. چند باری هم به این‌که چگونه می‌توانم سایه‌اش را کم کنم فکرده بودم. اما هیچ‌گاه دست به عمل نبردم. قرار هم نبود ببرم. او برادرم بود. تنها کسی که داشتم.

همه چیز خیلی ناگهانی رخ داد. از 3 ساعت پیش شروع شد. دوباره دچار یکی از آن سونامی‌های عصبی شد. شروع کرد یک بند داد و هوار کردن و همه چیز را گردن من انداختن. قبض‌های عقب افتاده. سررسید چکی که برای بار جدید کشیده بود و مطمئن بود که برگشت می‌خورد. قرار داد خانه که یک ماه به انقضایش مانده بود. حتی تصادف مامان و سکتۀ بابا. باورم نمی‌شود. چطور می‌تواند هربار همین کار را با من بکند؟ چطور می‌تواند در یک تک‌گویی 5 دقیقه‌ای تمام این‌ها را به هم ربط بدهد؟ و من را متهم کند. به همه چیز. به اینکه اگر برای خاطر من نبود که با بی‌احتیاطی از خیابان رد شدم، مامان حالا زنده بود. آن وقت من فقط 6 سالم بود. خودم هم  آسیب دیدم. نتیجه‌اش شد پای راستی که کوتاه‌تر است. و سکتۀ بابا… این یکی دیگر حقیقتا تقصیر خودش بود. اما می‌گوید اگر راپورتش را به بابا نمی‌دادم بابا هم نمی‌فهمید. بحثشان نمی‌شد و کار آن‌قدری بیخ پیدا نمی‌کرد که بابا برود ته‌توی ماجرا را دربیاورد و بفهمد که پسرش چطور حیثیتش را به باد داده. همه چیز تقصیر من بود.

گاهی مهربان می‌شد. آن وقت تمام تلاشم را می‌کردم تا یادم برود که لحاظات بدی هم در زندگی‌مان وجود دارد. حتی زمانی که بحث‌مان می‌شد باز هم تلاش می‌کردم پناه ببرم به خاطرات خوبمان. همان انگشت‌شمارها. او را می‌بخشیدم. چون تنها خانواده و دوستی بود که داشتم. اما بیشتر وقت‌ها فقط غر، ناله، نق. آن‌قدری استقامت می‌کرد و ادامه می‌داد که تحمل کردنش سخت می‌شد. بهترین زمان‌ها وقتی بود که می‌رفت سراغ کاروبارش. اما تمام روز باید خودم را برای شب آماده می‌کردم. کوچک‌ترین بهانه‌ای او را از کوره به در می‌کرد.

همان 3 ساعت پیش از خانه زدم بیرون و تصمیمم را گرفتم. نمی‌شد این‌طور ادامه داد. دروغ چرا؟ اول قصد داشتم خودم را خلاص کنم. اما بعد که قدری راه رفتم و آرام شدم دیدم نبود او گزینۀ بهتری است. می‌توانم به اوضاع همه چیز سامان بدهم.

حالا من بودم و او که حیاتش رفته بود و خانه‌ای که عجیب بوی دلتنگی می‌داد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *