داستانک: یک روز مثل روزهای دیگر
امروز صبح باز هم با صدای گریه و نفسنفس زدن خودم از خواب پریدم. هرچه فکر کردم درست یادم نیامد که چه خوابی دیده بودم. اما احساس میکردم آن خواب را بارها دیدهام.
در تاریک روشنای اتاق دنبال بطری آب گشتم اما پیدایش نکردم. دراز کشیدم و تا وقتی که نور بالا بیاید و اتاق را روشن کند پهلو به پهلو شدم.
می دانستم که باید بلند شوم تا به کلاس اول صبح و امتحانی که دم ظهر داشتم برسم. اما حس و حال هیچ کدام را نداشتم. اصلاً چه کسی گفته من باید این همه راه را بکوبم و بروم برای کسب علم و نمره؟ برای چه کسی مهم است؟ اصلاً سختی کشیدن من چه اهمیتی دارد؟
ساعت هشت، صبحانه نخورده از خانه زدم بیرون. هوا آنقدر سرد بود که با هر نفسی که میکشیدم شیشۀ عینکم مه آلود
میشد.
از دو کلاس اول چیزی نفهمیدم و سر جلسۀ امتحان هم فقط برگه را سیاه کردم.
وقتی برگشتم خانه کسی نبود. فقط یک برگۀ آبی چسبیده بود کنار جا کفشی که تا شب بر نمیگردند. رفته بودند خانۀ خاله بزرگه. خانهاش بیرون شهر است. یک ساعتی با ماشین راه دارد.
احساس ضعف میکردم اما تهوع و طعم تلخی که توی دهانم پیچیده بود اشتهایم را کور کرده بود. کوله را پای تخت رها کردم و خزیدم زیر پتو.
با صدای بلندی از خواب پریدم. انگار که چیزی ترکیده باشد.
در اتاق را که باز کردم خشکم زد. تمام آشپزخانه و هال غرق آب بود.
دویدم توی حیاط و شیر فلکه را بستم. بعد هم پاچههایم را زدم بالا. آب سرد سرد بود. چند کهنه از کابینت برداشتم و انداختم کف آشپزخانه. اول باید قالی توی هال را جمع میکردم.
تلفن خانه زنگ خورد. عمویم بود. وقتی که گفتم چه اتفاقی افتاده گفت که دیگر بزرگ شدهام و باید بتوانم خودم کارها را جمعوجور بکنم و تلفن را قطع کرد.
زنگ زدم به مامان جواب نداد. بابا و سهیلا هم هیچکدام جواب ندادند.
مبلها را کشیدم کنار و قالی را لول کردم. وزن قالی چندبرابر شده بود. به سختی توانستم بکشمش توی حیاط. بعد هم مشغول خشک کردن کف زمین شدم. دو ساعت بعد دیگر نای تکان خوردن نداشتم.
اما احساس خوبی داشتم. با خودم گفتم که وقتی برگردند حسابی تشویقم میکنند که بهتنهایی از پس کار برآمدم.
معده ام ضعف میرفت. در یخچال را باز کردم. ماکارونیهای ماسیده منتظرم بودند. برشان داشتم.
نمی دانم ساعت چند بود که مامان و بابا و سهیلا آمدند خانه. با شوق تا دم در هال رفتم و در را باز کردم. بابا شروع کرد به داد و بیداد که چرا تلفنم را جواب نمیدهم و از عمویم شنیده که چه بلایی بر خانه آمده.
میگفت من توی خانه بودهام پس باید حواسم را جمع میکردم. صدای مامان هم بلند شد که چرا قالی را آنطور گوشۀ حیاط رها کردهام و خانه را اینطور بهم ریختهام؟
جوابی نداشتم که بدهم.
احساس کردم یک بادکنکم که تا حد نهایت باد شده و حالا در مرز ترکیدن است.
یادم نیست دقیقاً چه گفتم و حتی چه شنیدم اما یادم است که حسابی داد و فریاد راه انداختم و از خستگیام گفتم. بعد برگشتم توی اتاق و خزیدم زیر پتو.
نمیدانم ساعت چند است. اما خانه ساکت است. سردرد بدی دارم.
نمیدانم آخرین بار موبایلم را کجا گذاشتهام. یا فردا چه ساعتی کلاس و امتحان دارم.
نمیدانم مشکل از من است که همه چیز را گنده میکند و طاقت ندارد یا واقعاً کسی سعی نمیکند مرا درک کند؟
من هم آدمم. درست مثل خودشان.
تمام تنم کوفته شده و سر درد بدی دارم. اما هیچکس حتی یک تشکر خشک و خالی هم نکرد که خانه را از آن وضع نجات دادهام.
مگر تقصیر من بود که لولههای پوسیده نشت کردند؟
شاید هم واقعاً مشکل از من است.
همیشه مراعات حال همه را کردهام و سعی کردهام بار اضافی نباشم. اما انگار کسی حتی حاضر نیست سعی کند که مراعات حال مرا بکند.
هربار هم با این عصبانی شدن و داد و فریادهایم اوضاع را خرابتر میکنم. چرا مثل آدم نمیتوانم حرفم را بزنم؟ چرا اینقدر همه چیز را توی خودم میریزم تا آخرسر از خشم منفجر بشوم؟
فکر کنم مشکل اصلی از من است که توقع دارم درکم کنند. آما آیا این توقع زیادی است؟
چرا منی که همیشه مراعات حال همه مرا یم کنم
هیچ کس مراعات حال مرا نمیکند. هیچ کس توجهی به من نمیکند. اصلا وجود من ارزشی دارد؟