
یک روز شیرین
امروز از صبح مشغول بودم. بعد از نوشتن صفحات صبحگاهی با مامان رفتیم سراغ باغچه. توت و کمی برگ مو چیدیم. بیشتر برگهایش هنوز کوچک است. اما سبد کوچکمان پر شد. برایم جذاب بود. فقط من بودم و مامان. هیچ کسی نبود. آدم انگار گاهی به اینطور خلوتها نیاز دارد تا بتواند به آدمی که همیشه در زندگیاش بوده و هست، قدری نزدیکتر بشود. بارانی که نمنم میبارید شیشۀ عینکم را لک کرده بود. اما ما توتهایمان را چیدیم. قربان صدقۀ گوجههایی رفتیم که داشتند سرخ میشدند و شکوفههای تازهای که سروکلهشان پیدا شده بود. برای شکوفۀ فلفل دلمان ضعف کرد. برای برگهای مو نقشه کشیدیم و چشم دوختیم به غورههایی که هنوز فقط دانههای کوچکی هستند. بعد از آن چند صفحه مقاله خواندم تا خیالم راحت باشد که برای مقالهٔ دانشگاه کاری کردهام. بعدش رفتم سراغ آشپزخانه. قدری جمعوجور کردن و آماده کردن ناهار. بعد از آن قدری استراحت. از حدود ساعت ۱ سرپا بودم. توی آشپزخانه لولیدم و چیزهایی سرهم کردم. کیک سرخ مخملی درست کردم که سرخیاش رفت به سمت خون ماندۀ دلمه بسته. یعنی سیاهی و تیرگیاش بیشتر شد. فکر کنم دلیلش هم بهخاطر نامناسب بودن پودر کاکائوبود و هم طولانی شدن مدت پخت. اما همچنان برای من یک کیک ردولت است که با ترکیبی از خامۀ شیرین شده و کرم کاستارد تزئین شد و درون یخچال آرام گرفت. دیگر چه کردم؟! حلوای زنجبیلی و آماده کردن خمیر دونات و شام و آماده کردن همان کرم کاستارد و شستن کلی ظرف. قرار بود آن میان بنویسم و بخوانم. اما ذهنم زیادی سنگین و درگیر بود.
برای سایت هیچ نکردهام. قرار بود یک چک لیست آماده کنم از مطالبی که میخواهم برای سایت بنویسم. هیچ فکری هم برای پیج نکردهام. موضوع این نیست که هیچ ایدهای ندارم. بحث پیاده کردنش است. بحث این است که احساس میکنم آنقدری چیز نمیدانم که بنویسم. صدایی توی سرم میگوید که حالاحالاها باید دست نگه دارم. که بهتر است دست از تقلا بکشم و فقط بخوانم و بیاموزم. که هنوز زود است برای نوشتن و منتشر کردن.
امتحان میانترم و پایانترم نزدیک است. دو مقاله دارم که یکیشان حسابی سنگین است و هیچ قدمی برایش برنداشتهام. چون میخواهم اول مقالۀ سبکتر را راه بیندازم. اما هنوز جز خواندن چند سایت و چند صفحه از یک مقاله، کار دیگری نکردهام. الان چشمانم میسوزند. البته درستش خارش است. دلیلش آلرژی فصلی است.
راستش اگر چهار ماه پیش میگفتند بر میگردی سراغ شیرینیپزی چندان جدیشان نمیگرفتم. اما حالا انگار معنای زندگی برایم جابهجا شده. فقط راستش قدری میترسم. نمیدانم این جابهجایی صحیح است یا نه؟ نمیدانم میل به مشاور شدن فقط از سر جوگیری و محیط بود و دانشجوی روان بودن یا اینکه یک عشق حقیقی بود؟ نمیدانم بازگشت به شیرینیپزی از سر عشق بود و علاقه یا حاصل گمراهی در ظلمات راه پر پیچ و خم تقدیر و از این چیزها؟! میترسم که نوشتن هم به دست باد سپرده شود و روزی به خودم بیایم و ببینم که دیگر چیزی نمینویسم. ولی به گمانم این خوب باشد. این ترس را میگویم. باعث میشود هوش و حواسم بیشتر جمع باشد. و نوشتن و خواندن را از یاد نبرم.
فکر کنم خیلی وقتها واقعاً بهتر است فکر نکنیم. و بهجای اینکه به عمیق و یا دمای آب فکر کنیم خودمان را بیندازیم تویش. فقط دست و پا بزنیم. فقط به جلو رفتن فکر کنیم. به پیش بردن. خیلی هم به اینکه قرار است به کجا برسیم فکر نکینم. اگر با همین فرمان پیش برویم رفتن به کشتارگاه هم میتواند تفریح باشد! از مسیر لذت میبریم و ذهنمان را درگیر این که قرار است به کجا برسیم نمیکنیم.
یاد یک داستان کوتاه افتادم. داستان کوتاهی که دربارۀ گوسفندهایی بود که به کشتارگاه برده میشدند. در آن میان گوسفندی بود که حالیاش شده بود قرار است عاقبتش به کجا برسد. پس تمام مسیر را در اضطراب گذراند و تلاش بیهوده برای آگاه کردن باقی گوسفندها. اما گوسفندهای دیگر غرق خیالات گوسفندانۀ خودشان لذت میبردند از چرا، از مناظر، از زندگی در لحظه. نمیدانم کدام بهتر است. اصلاً هیچ کدام بهتر نیست. اما گاهی نیاز است که به بعدش فکر نکینم. فقط یک نوشتن است. فقط یک پست است. برای منی که اینقدر کمالگرای درونم سنگاندازی میکند، گاهی به هیچ چیز فکر نکردن تنها راه حل ممکن است.
کاش این داستان های کوتاهتون رو یه کتاب میکردید
من این داستان رو از رادیو شنیدم سریع شروع کردم به پیدا کردن نام کتاب که متاسفانه دیدم فقط همین بود
حیفه واقعا
سلام
ممنون از لطفتون. البته این پست یه یادداشت روزانه بود نه داستان کوتاه:)
متوجه اون بخشی که گفتید از رادیو شنیدید نشدم. این یادداشت رو از رادیو شنیدید؟!