یک داستان دیگر

در انتظار نوبتم می‌نشینم. سالن انتظار شلوغ است. مرددم که دفترچه‌ام را بیرون بکشم یا کتاب را. صدای خانم‌های پشت سرم را می‌شنوم. گوش‌هایم را تیز می‌کنم:

« -از مادر رضا خبری نداری؟

-نه. برای مراسم سینا رفتی؟

-عمرا! حالا درسته که بالاخره پدر و مادرش گناهی نداشتن. اما واقعا دلم نیومد برم.

-من که هنوز باورم نمی‌شه. رضا بچۀ خوبی بود. واقعا حیف شد.

-همه چیز زیر سر اون زنشه. ولی کی فکرشو می‌کرد؟

-می‌دونستی قرار مدار گذاشته بودن واسه بعد آزادی؟

-واقعا؟ دیگه به کی می‌شه اعتماد کرد؟

-همینه دیگه. وقتی می‌گن آدم نباید به چشم‌های خودش هم اعتماد کنه، واسه همین چیزهاست.

-زنیکه خودش رو آواره کرد. من جای باباش بودم راهش نمی‌دادم.

-البته تقصیر خود رضا هم بود.

-چی‌چیش تقصیر رضا بود؟ اینکه صبح تا شب جون می‌کند برا این زنیکه؟

-آدم چرا باید یه مرد رو راه بده تو خونش؟ حالا پسر خاله‌اش هم باشه. دلیل نداره راه به راه بیاد و شب بمونه و هی وقتی خونه نیستی بیاد. یعنی خودش هیچ به فکرش نرسیده؟

-مثل برادرش بوده. اعتماد داشته بهش.

-برادر! آدم باید کلاهش رو سفت بچسبه.

-حالا گیریم که اصلا هرچی! چرا طلاق نگرفت؟ یا لااقل می‌ذاشت می‌رفت.

-یه مدت سر همین بحث داشتن دیگه. حالا چطور بوده و از کی شروع شده خدا داند. اما انگار چند وقتی پیله می‌کنه که طلاق می‌خوام. رضا هم زیر بار نمی‌رفته.

-اون وقت باید می‌زدن بکشنش؟ بیچاره زجرکش هم شده. آخه برق هم شد راه؟

-لابد می‌خواستن یه جوری نشون بدن که مثلا خودش برق گرفتتش.

-ها! ولی خب شانس نداشتن! شاید عمر رضا به دنیا بوده.

-به هرحال که تهش با بالشت خفه‌اش کردن. دیگه عمرش بوده یا نبوده، مهم نیست.

-ولی من فکر نمی‌کردم آقا شاهپور یا منیر خانم راضی بشن دیه بگیرن.

-اون بنده خداها هم دستشون حسابی تنگ بوده. بعدشم، سینا بچۀ خواهرشه. شاید دلش نیومده.

-چی بگم والا؟! ولی راستش وقتی خبر سینا رو شنیدم نتونستم خوش‌حال نشم.

-بالاخره دنیا ماکافات داره. می‌گن با سمیرا قرار مدار گذاشته بوده که بعد آزادیشون ازدواج می‌کنن.

-حتمی حسابی ذوق داشتن که تونستن به مرادشون برسن.

-تهش که نرسیدن.

-ولی واقعا کارای خدا رو ببین! درست دو روز قبل آزادیش. تو آرایشگاه زندان دعوا بشه. اینم اون‌جا باشه. چاقو بخوره.

-الان دیگه سمیرا واقعا رونده و مونده شده.

-من دلم واسه بچش می‌سوزه. هنوز دو سالش هم نشده.»

اسمم را صدا می‌زنند. بلند می‌شوم. صدایشان دیگر به گوشم نمی‌رسد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *