داستان کوتاه
یک داستانک مرغی

یک داستانک مرغی

مرغ شمارۀ ۱ سرش را گرفت بالا. دور و برش را پایید. خبری از آن گربۀ سیاه نبود. از لانه‌اش آمد بیرون. رفت توی باغچه و مشغول خوردن و پرسه زدن شد. مرغ شمارۀ ۲ هوارش بلند شد و با یک قدقدای بلند گفت: کجا رفتی ذلیل مرده؟

مرغ شمارأ ۱ چشمانش را گرداند و آهی سرداد.

مرغ شمارۀ ۲ داد زد: چرا جواب نمی‌دی؟

مرغ شمارۀ ۱ گفت: گربه‌ای نیست اینجا.

-چرا. همه‌اش سر دیوار می‌شینه.

+حالا که چیزی نیست. بذار یه چیزی بخوریم.

-اینجا که غذا هست.

+اونا مونده‌ست.

_چه ناز و عشوه‌ای میایی؟ غذا غذاس دیگه.

+اون‌وقت چجوری باید تخم بذارم؟! تنم باید قوت داشته باشه یا نه؟

مرغ شمارۀ ۲ زیر لب قدقد کرد: حالا انگاری تخم دو زرده می‌ذاره.

مرغ شمارۀ ۱ گفت: عوضش هر روز تخم می‌ذارم. تو چی؟ آخرین بار کی تخم گذاشتی؟ همه‌شم چپیدی اون تو.

-وقتی سنت رفت بالا می‌فهمی.

مرغ شمارۀ ۱ همین که آمد دهانش را باز کند تا جواب بدهد، سایه‌ای از سر دیوار گذشت. قدقدکنان دوید به سمت لانه.

2 نظرات در مورد “یک داستانک مرغی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *