یک حواسپرتی کشنده
همه چیز از یک اشتباه شروع شد. همین اشتباههایی که هر روز مرتکب میشویم. که البته چندان هم اشتباه نیستند. یعنی بیشتر فراموشکاری یا بیتوجهیاند. مثلا نمک را فراموش میکنیم. کلید را جا میگذاریم. بهجای نمک شکر میریزیم یا تاریخ انقضای موادغذایی را نگاه نمیکنیم. یعنی بهقدری حواسمان پرت یک فکر یا چیز دیگر است که نمیفهمیم چه میکنیم.
اشتباه من همین قدر ساده بود. اما نتیجهاش بیش از یک کیک خراب شده یا به هم خوردن میانۀ دو خانواده داشت. من تاریخ انقضای آن تن لعنتی را چک نکردم. میتوانست فقط یک مسمومیت کوچک به بار بیاورد. اما روزگار شوخیهای کثیف زیادی دارد. پس حالش زیادی بد شد. همه میگویند این کار را از قصد کردهام. چون من از آن تن نخوردهام. برایشان هم مهم نیست که من از بوی گندش متنفرم. باورتان میشود که همین بهانه را کردهاند دستاویز؟ میگویند پس برای همین رفتهای آن تن را خریدهای. اصلا شاید آن را ماهها پیش یا سالها پیش خریدهای و برای این نقشه پنهانش کردهای. بهنظر من که همۀ آنها دیوانهاند. آخر تمامش یک اشتباه بود. یک تصادف. من گیج بودم. دقت نکردم. پس آن استافیلوکوکوس اورئوس نکبت با آن سمهایی که تولید کرده بود او را به کشتن داد. همه چیز همینقدر مسخره و احمقانه بود. آنقدری که خودم هم شک کردم. شاید ماجرای دیگری در کار بود. اما نبود. میدانید چه چیزی مسخره است؟ اینکه بگویند با دادن غذای مسموم به همسر بیمارت قصد جانش را کردهای. اما مگر من آن کثافت را درون تن گذاشتم؟ من فقط خسته بودم. از کار، زندگی، طاقت آوردن. فقط خواستم یک چیزی برای شام به او بدهم. که متهمم نکنند به بیمار آزاری. حالا ببین چه شد. مطمئنم اگر من با آن کثافت مسموم میشدم بازهم همین حرفها را میزدند. اینکه خسته شده بود. میخواست خودش را نجات بدهد. میخواست با این کارها همسرش را به کشتن بدهد. اگر با هم میخوردیم باز هم میگفتند از روی قصد بوده. درست مثل بیماریاش. مثل تصادف سه سال پیش. همه چیز تقصیر من است. چون اشتباههایم زیادی مشکوکند. شاید هم همین طور است. اما خودم بیخبرم. کسی چه میداند؟