
یک باند کوچک
حنایی: الاناست که دیگه برسه.
ببری: حواستون خوب جمع باشه. اینبار نباید بذاریم در بره.
پنگول: خیالت تخت. چارچشمی میپامش!
ببری: مثل دفعۀ پیش؟
پنگول: قول میدم پنجولمو غلاف کنم!
ببری: قول زیاد دادی. من ازت عمل میخوام.
حنایی: حواسم بهش هست.
ببرک: میشه بیخیال بشین؟
ببری: ساکت!
پنگول: داره میاد!
ببری: قرار شد اینباری نپری وسط.
پنگول: آخه همۀ هیجانش به همینه! تموم مزهاش به همینه!
ببری: این یکی توفیر داره!
پنگول: همشون مثل همن.
حنایی: باید به جای پنگول بهت بگن خنگول! آخه کجاش شبیه همن؟ اگه حرفای ببری خانو گوش میکردی، میفهمیدی چقدر توفیر دارن!
ببری: اگه یکم عقل حنایی تو کلۀ تو بود خوب میشد.
پنگول: عوضش من مثل بعضیا ترسو نیستم که تا دیدم هوا پسه بزنم به چاک.
ببرک: فرار بهتر از مردنه!
ببری: ببرک! به جان خانباجی، این بار در بری، من میدونم و تو.
ببرک: تو خودت گفتی من خرابکاری میکنم.
ببری: گفتم خرابکاری نکن. نگفتم که فرار کن.
پنگول: ببری خان عیب نداره. بذار بره. من پنجولمو تیز تیز کردم.
حنایی: تو عقل تو سرت نیست؟ مگه ببری خان نگفت تیزیا رو غلاف کنین؟ چندبار باید کارو خراب کنی؟
ببری: همهتون ساکت. داره میپیچه تو کوچه. اینبار تا ایستاد میرین جلو. شیرفهم شد؟
پنگول: بالاخره دلی از عزا درمیاریم.
ببرک: اگه بخواین غوغا به پا کنین من میرم سراغ خانباجی!
ببری: تو بیخود کردی!
ببرک: حالا ببین میرم یا نه.
حنایی: سالار ما ببری خانه. تو هم بهتره بچۀ خوبی باشی و حرف گوش بدی.
پنگول: آقا ما اول میریم.
حنایی: چرا تو اینقدر بیشعوری؟ مگه قرارمون این نبود که همیشه اول ببری خان بره؟
پنگول: ایستاد، ایستاد.
حنایی: زهرمار! همۀ شهرو خبر کردی.
ببری: ببرک بدو برو. اونوری نه بزغاله! طرف ماشین. میخوای خانباجی بهت افتخار کنه یا نه؟ آفرین پسر. آره خوبه. همون جا بمون. از سر جات هیچ تکون نخور. حنایی، بدو برو سرکوچه منتظر باش.
پنگول: آقا ما چی؟
ببری: پنجولت تیزه تیزه؟
پنگول: تیز تیزه آقا.
ببری: مگه قرار نشد دیگه پنجول نکشی؟ برو ببینم چه بلایی سر لاستیکش درمیاری. فقط… اینبار اگه خوب پیش نره…
پنگول: خیالت تخت آقا.
ببری: خب… حنایی جان. ببینیم اینا چه میکنن؟
حنایی: به نظرم بهتر بود من جای ببرک برم. یا لااقل جای پنگول.
ببری: نه. همینطوری خوبه.
حنایی: اگه باز خراب کنن چی؟
ببری: بهتره یکم صبر کنیم.
حنایی: ولی اگه اینبار هم خراب کنن… اگه دیگه ماشین از این کوچه نیاد؟
ببری: میریم یه کوچۀ دیگه.
حنایی: من هنوز نفهمیدم خانباجی چقدر از کاری که میکنیم خبر داره؟
ببری: بهتره سرت به کار خودت باشه. حواست جمع باشه.
حنایی: وای! ببرک باز داره خراب میکنه.
ببری: مهلت بده. حتمی تا حالا پنگول حساب تایرها رو رسیده.
حنایی: من میرم رو دیوار.
ببری: لازم نیست.
حنایی: مگه قرار نبود این بی مخ دیگه پنجول نکشه؟
ببری: بیا پایین.
حنایی: میدونستم باز گند میزنه.
ببری: کجا میری؟ برگرد اینجا.
حنایی: مگه قرار نبود دیگه پنجول نکشی؟
پنگول: به تو چه دخلی داره؟
حنایی: ببین و یاد بگیر!
پنگول: وای! چه طور تونستی؟
ببری: حنایی بهتره برگردی.
حنایی: ببرک کجاست؟
پنگول: نمیدونم. حواسم به کارم بود.
حنایی: چقدرم که کارتو خوب انجام میدی!
پنگول: نمیشه اینقدر ایراد نگیری؟
حنایی: ببرک باز فرار کرده! جاشو بگیر.
پنگول: نیگا! اون جاست.
حنایی: ببری خان رفته سراغش. یادت نره. جاشو بگیر.
پنگول: سراغ تو هم میاد!
حنایی: من که کار تو رو تموم کردم!
پنگول: واسه همین میاد سراغت.
ببرک: آخ… ولم کن!
ببری: که باز در میری! آره!
ببرک: داداش، غلط کردم.
ببری: مگه قرار نشد دیگه در نری؟
ببرک: ولی آخه اگه بهم تیپا بزنه؟ بدتر از همه… اگه با ماشین از روم رد بشه چی؟
ببری: ما اینهمه نقشه میکشیم که هروقت این ماشین لعنتی حمل گوشت میرسه به این محله، بتونیم یه خوراکی گیر بیاریم. سر این سیاه زمستون مردم نمیذارن هیچ چیز بدردبخوری تو آشغالاشون بمونه. بعد تو اینطوری همه کارامونو بهم میزنی؟
ببرک: مگه قرار نیست پنگول ماشینو پنچر کنه؟ پس بود و نبود من چه فرقی داره؟
ببری: توفیرش به اینه که اگه اون نتونست، تو بپری جلوی راننده و حواسشو پرت کنی. که تا رسید به ته کوچه بالاخره یه طوری واسته. تا منو و حنایی بتونیم بریم سر وقت بارش.
ببرک: داری همه چیزو میاندازی گردن من! نکنه میخوای من بمیرم؟
حنایی: کار پنگول تمومه!
ببرک: کارمنم تو انجام بده!
حنایی: هاهاها! آقا، مگه نمیدونه…
ببری: تموم شد؟
حنایی: آره.
ببرک: چی رو ندونم؟ پنگول کو؟
حنایی: اگه یه بار دیگه نقشه رو بریزی بهم، کار تو هم تمومه.
ببرک: پنگول کجاست؟
ببری: جای تو رو گرفت.
ببرک: صدای چیه؟ وای!اون پنگوله!
ببری: بیاحتیاطی کرد.
ببرک: واسه همینه که میگم این نقشه به درد نمیخوره.اگه من الان جاش بودم. اگه الان من له میشدم…
حنایی: بالاخره هر کاری اصول خودشو داره!
ببری: رسیدن به هر هدفی هم بهایی داره.
ببرک: حتی به قیمت جون برادرت؟
ببری: کجا میری باز؟
ببرک: من دیگه با شما کار نمیکنم.
حنایی: جلوشو بگیرم؟
ببری: ولش کن. جایی رو نداره. برمیگرده.
حنایی: ماشین ایستاده ها!
ببری: بهتره کارو تموم کنیم.