یادگار ایام دیرین
برگهایش بیشتر کشیده بود تا پهن. رنگشان سبز بود. سبزِ سبز.
شاخههای تنومندش همبازی کودکیهایم بود.
همیشه قرص و محکم بود تا کودکی را که از شاخههایش بالا میخزد یا گاه طنابی میآویزد و مشغول بازی میشود، در پناه خودش حفظ کند.
میوههایش عطر و بویی داشت که مرا مدهوش خود میکرد.
هرگاه زیر پناهِ سایه گسترش مینشستم، گذرِ نسیم و تکانهای برگها، سرّ هستی را زمزمه میکرد به جانم.
هر سال، به هنگام خزان که باد موذی محکم میوزید و برگهایِ بیجانش را نقش زمین میکرد، حلقههای اشک میهمان چشمانم میشد. آنگاه تنهاش را در بر میگرفتم و دلداریاش میدادم به بهار، که هرگاه فرا رسد باز دوباره سر پا و سبز خواهد شد.
از زمانی که اولین نورِ زمینی را دیدم، این درخت پا برجا بود. آخرین باری که به دیدنش رفتم، هیچ از او نمانده بود.
چند سالی وقفه افتاده بود میان دیدارهایمان.
وقتی که رسیدم سرنگونش کرده بودند.
تنش پر از زخمِ خاطراتِ دیگران بود.
چه بر سر او آورده بودند؟
و حال، در حال مُثله شدن بود، تا هیزم زمستان تأمین شود. و من سوختن یادگار ایام دیرین را در زمستانی سرد نظارهگر بودم.