یادداشتی بر مرگ ایوان ایلیچ

این نه یک مرور است نه معرفی، نه خلاصه. فقط یک یادداشت است.

چیزی حدود ۲ سال پیش بود که مرگ ایوان ایلیچ را خواندم. تا آن‌وقت هیچ داستانی از تولستوی نخوانده بودم. فقط کتاب اعتراف را خوانده بودم که داستانی نبود و شرح ماجرای افسردگی و آشفته‌حالی‌اش بود از زبان خودش. البته هنوز هم سراغ هیچ کدام از آثار داستانی دیگرش نرفته‌ام.

از شما چه پنهان قصد داشتم سر فرصت بروم داستان را مرور کنم و بعد بیایم سراغ نوشتن، اما دیدم حالم خوش نیست و نیاز دارم از زیر بار برنامه‌ام شانه خالی کنم. پس به حافظه‌ام تکیه می‌کنم و از تجربۀ عاطفی‌ام می‌گویم.

ایوان ایلیچ، شخصیت اصلی داستان، یک قاضی است. یک روزی متوجه می‌شود حالش میزان نیست. می‌رود خانه و بعدش خانه‌نشین می‌شود. به‌مرور حالش بدتر می‌شود تا این‌که آخرسر می‌میرد؛ چیزی که از نام کتاب هم پیداست. چیزی که مایۀ داستان را می‌سازد، نه مرگ ایوان است نه حتی دلیل مرگش؛ بلکه فرایند گذار است.

نویسنده در قالب حرف‌های این‌وآن و مرور خاطرات و بازگشت به گذشته، از زندگی ایوان می‌گوید. از زمانی که جوان بود و جاه‌طلب. زمانی که پله‌های ترقی را بالا می‌رفت و ازدواج کرد و رسید به جایی که هست.

خیلی چیزی از روند دقیق داستان یا زندگی ایوان در ذهنم نمانده اما رنجش باقی مانده. رنجش در ماه‌ها و روزهای آخر عمرش. بدعنق شدنش، گوشه‌گیر شدنش و آن افسردگی سنگینی که روحش را ذره‌ذره بلعید.

صحنه‌ای از داستان در ذهنم مانده که ایوان در تخت‌خواب تنها مانده. از پشت درهای بسته صدای شادی و موسیقی را می‌شنود. در خانه‌شان مهمانی برپاست و همسرش مشغول پذیرایی. هیچ کس به یاد ایوان نیست. ایوان تنها و بیمار زیر پتو می‌لرزد. نه از سرما، بلکه از غم.

صحنۀ دیگری که در ذهنم مانده برخورد ایوان با پسرکی است که درواقع پرستارش بود. با پیش‌روی بیماری، ایوان از انجام امورات روزمره‌اش عاجز می‌شود و این پسرک است که در خوردن و پوشیدن و باقی چیزها کمکش می‌کند. هیچ کس دیگری زیربار ایوان نمی‌رود. همسر و دخترش عملاً رهایش می‌کنند که البته حق هم دارند، مگر یک آدم چه‌قدر می‌تواند پرستاری کند؟ تازه، تماشای ذره‌ذره آب شدن عزیزت را هم باید تاب بیاوری. می‌بینی که دارد از بین می‌رود و مرگش حتمی است اما باید قرص و محکم باشی و دل‌داری‌اش بدهی. نه که بگویم حق داشتند از ایوان دوری کنند، منتها خب، نمی‌شود از همه انتظار فداکاری داشت.

ایوان رنجیده‌خاطر از رها شدن، دق‌دلی‌اش را سر این پسرک خالی می‌کند. پسرک تاب می‌آورد و صبورانه می‌ماند. یادآوری این صحنه باعث می‌شود به این فکر کنم که تمام زندگی شبیه به همین ماجراست. ما رنجیده‌ایم و سرِ شخصی دیگر تلافی می‌کنیم. شخصی که پایمان مانده و خیلی وقت‌ها این بدعنقی‌ها نه از سر خبث طینت، که از سر درماندگی است. از سر شرم است. ایوان شرم‌گین بود از بابت ناتوانی‌اش. عصبانی بود از این‌که عزیزانش طردش کرده‌اند و یک غریبه مشغول تروخشک کردنش است.

از خودم می‌پرسم اگر همسر یا دخترش پای پرستاری او می‌ماند چه؟ آیا رفتار ایوان تغییری می‌کرد؟ راستش گمان نکنم. احتمالاً این بدعنقی‌ها ادامه پیدا می‌کرد چون هم‌چنان ایوان از ناتوانی‌اش شرمنده بود.

صحنه‌ای دیگر که در خاطر دارم مربوط به زمانی است که ایوان مشغول آویزان کردن پرده است و زمین می‌خورد و انگار از همین‌جا بود که ماجرا شروع می‌شد. امیدوارم درست در خاطرم مانده باشد. اگر این، همان نقطه باشد، ما شاهد یک زوالیم. زوال امید و زندگی ایوان ایلیچ.

ایوان در جایگاه قدرت بود. حکم می‌داد. یک‌جورهایی مصونیت داشت. زندگی‌اش باب میلش بود. همه‌چیز خوب بود. اما همه چیز رو به نابودی رفت. همه چیز برای ایوان. برای دیگران چندان بد هم نبود. او کارش را از دست می‌داد و شخصی دیگر بر منصبش تکیه می‌زد. خانواده‌اش هم انگار بدشان نمی‌آمد او دیگر نباشد.

تمام این‌ها باعث می‌شود غصه‌ام بگیرد. انگار هیچ چیزی قرار نیست برای ما درست بشود، انگار که با نبود ما گره از مشکلات خیلی‌ها باز می‌شود. ایوان گوشه‌گیر می‌شود و خودش را از جمع جدا می‌کند. دیواری دور خودش می‌کشد که همان خشمش است. دیگران رهایش می‌کنند و او به این نتیجه می‌رسد که نظریه‌اش صحیح بوده. که کسی دوستش ندارد. که نبودش را ترجیح می‌دهند.

افسردگی چیز غریبی است. دل‌مردگی و اضطراب و پارانویا را می‌تواند یک‌جا بیندازد به دلت. بدبین می‌شوی، گوشت‌تلخ می‌شوی، بهانه‌جو می‌شوی و بوی گند چیزی که در وجودت مرده سرت را پر می‌کند. دیگران متوجه نمی‌شوند چه مرگت است و می‌گویند ماجرا را زیادی بزرگ کرده‌ای.

اما تو ترسیده‌ای. برای همین است که به تقلا می‌افتی. اضطراب به فنا رفتن جوری وجودت را پر می‌کند که درمانده می‌شوی. از طرفی می‌خواهی بفهمند در دلت چه‌می‌گذرد و از طرف دیگر دلت نمی‌خواهد ضعیف و درمانده به‌نظر برسی.

از تمام ایوان ایلیچ همان صحنه‌ای که اول گفتم، برایم از تمام داستان پررنگ‌تر است. چیزی که در ذهنم نقش بست اتاقی تاریک بود. ایوان زیر پتو است. قدری گرمش است. نای تکان خوردن ندارد. دل‌گیر است. صدا و همهمۀ مهمانی اشکش را درآورده. دلش می‌خواهد آن بیرون باشد. یا این‌که کسی سرکی بکشد و سراغی از او بگیرد. اما خبری نمی‌شود و ایوان در تاریکی و تنهایی آرام اشک می‌ریزد.

مرگ ایوان ایلیچ برایم نمایش تنهایی بود. غم و تنهایی و طرد شدن و رو به زوال گام برداشتن. ولی درسی که از آن گرفتم این بود که خیلی وقت‌ها، اگر به خودمان اجازۀ ابراز بدهیم و از به زبان آوردن عجز، احساس شرم نکنیم،‌ شاید اوضاع بهتر پیش برود. شاید بتوانیم هم‌دلی بیش‌تری کسب کنیم و فاصله‌های میان‌مان کم‌تر بشود.

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *