گزارش یک مورد اوجهراسی
پنجشنبه
امروز حوصلۀ بیدار شدن نداشتم. بلند میشدم که چه؟ کارهایم خیلی مهم بودند؟ خیلی خوب انجامشان میدادم؟ اینطوری لااقل کمی بیشتر میخوایبدم و کمخوابی شب قبل را جبران میکردم. پس کمی دیگر سرجایم وول خوردم تا جایی که کلافه شدم و دیگر بلند شدم.
برنامۀ هفتگی را که ورق میزدم دلم می خواست ریش ریشش کنم. درسهای دانشگاه کم بود کلی کار دیگر هم هوار کردهام سرِ خودم.
سعی کردم کمی بنویسم اما ذهنم خیلی مشغول بود. یکی از کتابها را برداشتم تا برای امتحان پیشرو درس بخوانم. اما حالت تهوعی که از صبح معدهام را بههم ریخته بود بیشتر شد. با خودم فکر کردم که چرا اصلا آمدم سراغ این رشته؟ که چی؟ کلی رشتۀ دیگر میتوانستم بخوانم. کلی کار دیگر میشود انجام داد.
بعد فکر همکاری و مقاله افتاد به سرم و باعث شد ناخنهایم را به نیش بکشم. به این نتیجه رسیدم که زنگ بزنم و از پروژه انصرف بدهم. برایم یک تجربۀ نو بود. خیال نمیکردم قبولم کنند. اما حالا حس بدی دارم. فکر نکنم بتوانم از پس کار بربیایم. از صبح تا حالا مدام با خودم کلنجار رفتهام. آخرسر تصمیم گرفتم به سعیدی پیام بدهم. هنوز جوابش را نگرفتهام. احساس پشیمانی میکنم. کاش چنین پیامی نفرستاده بودم. حالا که نگاه میکنم میبینم زیادی اوضاع را گُنده کردهام. فردا جمعه است. فردا را میگذارم فقط برای مطالعۀ آزاد و نفس کشیدن. از شنبه سفت و سخت میچسبم به کار و درس.
جمعه
امروز هم مثل دیروز بود. باز صد رحمت به دیروز. امروز رمانی را که اینهمه برایش دنبال وقت خالی میگشتم دست گرفتم اما هیچ جالب نبود. احساس کردم تمامش مسخره است. حتی به نیمۀ کتاب هم نرسیدم. بیخودی برایش پول حرام کردم.
امروز هم چیز چندانی ننوشتم. اصلا فکر تحقیقهای دانشگاه که میآید سراغم تپش قلبم نامنظم میشود. راستی سعیدی پیام داد. پرسید که چرا میخواهم انصراف بدهم. گفت تا حالا که خوب پیش رفتهام. گفتم که احساس میکنم نمیتوانم خوب بنویسم. اما او گفت که تا حالا متنهایم خوب بودهاند و بهتر است به این احساس بیتوجهی کنم. آنقدری گفت تا باورم شد که انگاری کارم خوب است! نشستم پشت سیستم و مشغول شدم. بخشی دیگر از مقالۀ جدید را نوشتم اما بعد هرچه بهش نگاه کردم دلم را زد. مطمئن بودم که اگر این را ببینند خودشان مرا از برنامه کنار میگذارند. امیدوارم فردا روز بهتری باشد.
یکشنبه
امروز بهتر بود. مقالۀ جدید را تقریبا تمام کردم اما هیچ نمیدانم نظر سعیدی چیست. فکر کنم بهتر است بیشتر رویش کار کنم و کمی بیشتر بخوانم. همین هفته یک امتحان میان ترم دارم و حتی نیمی از درس را هم نخواندهام. برای نوشتن این مقاله قرار بود از چند منبع مختلف استفاده کنم اما فقط دو سه تایش را رسیدم بخوانم. مطمئنم اگر این را ببیند از گروه کنارم میگذارند.
چهارشنبه
من که گفتم آخرسر سعیدی شاکی میشود. دیروز چندبار زنگ زد که چرا متن را تمام نمیکنی. دستآخر متن را برایش فرستادم. حسابی عصبانی شد. گفت که بعد از دو روز تاخیر این چیزی نیست که انتظارش را داشته است.
گفت اگر قرار است با همین فرمان پیش بروم دیگر با من همکاری نمیکنند و تا همین جایش هم زیادی مراعاتم را کرده است. درس را بهانه کردم و او هم گفت اصلا بروم بچسبم به درسم. من هم براق شدم. میدانم زیادی تندی کردم. راستش خیال نمیکردم کار به اینجا بکشد. اصلا نمیدانم چرا تا آن اندازه از کوره در رفتم. حالا که بهش فکر میکنم حسابی احساس شرمندگی میکنم. اصلا هیچ جای تندی و پرخاشگری نبود. میشد مسئله را با آرامش پیش برد. امروز حسابی گند زدم.
پنجشنبه
سعیدی رسما گفت که دیگر هیچ شانس دوبارهای به من نمیدهد. گفت تا این جایش هم زیادی مراعات مرا کرده. به درک. از اولش هم میدانستم که این مردک بیخود دارد تعریف میکند. اگر میدانستی کارم خوب نیست چرا اصلا پیشنهاد همکاری دادی؟ من که گفتم مطمئن نیستم. تو اصرار کردی که کارم خوب است و خوبتر هم میشود.
تصمیم گرفتم وبلاگم را هم جمع کنم. آخر که چه؟ خودم را مضحکه کردهام. معلوم است دیگر. هرچیزی که آنجا نوشتهام هم بیخود و پرت است. اصلا من را چه به نوشتن؟ خودم کم دردسر دارم که بخواهم بار اضافه بیندازم روی دوشم؟
اینهمه دانشجو درسشان را میخوانند و بس. چرا مثل آدم نمیشنیم پای درسم؟ آخرسر وا میمانم. اینور که امیدی نیست، درس را هم از دست بدهم دیگر هیچ امیدی نمیماند. بهتر نیست این دنگ و فنگها را به لقایش ببخشم و بروم سراغ درس و مشقم؟
جمعه
امروز صبح تا لنگ ظهر توی جا وول خوردم. نه حال بلند شدن داشتم نه اشتهای خوردن چیزی. ناهار را به زور خوردم و شام هم چیزی نخوردم. حوصلۀ درس را هم ندارم. کلاسهای مجازی حوصلۀ آدم را سر میبرند. کاش دانشگاه باز میشد لااقل چهار دانه آدم میدیدیم.
دوست داشتم چیزی بنویسم اما چیزی به ذهنم نرسید. وبلاگم دیگر دارد تار عنکبوت میبندد. فکر کنم بهتر است برگردم به همان وضع و اوضاع سابق. همانطور بهتر بود. لااقل کنترل همه چیز دستم بود. لازم نبود روز را بکشم تا به برنامههای اضافهام برسم. اصلا چه خیالی کرده بودم که رفتم سراغ این کار؟ این کار لقمۀ بزرگتر از دهانم است. اصلا من را چه به نوشتن؟!