کوچ کفشدوزک
(چالش 30 داستان: تصمیم گرفتهام در مدت 30 روز 30 داستان کوچک منتشر کنم. این هم اولین داستانک است.)
3 روز قبل
کفشدوزک قرمز بالهایش را باز کرد. خیال داشت پرواز کند و برود روی گل روبهرویی بنشیند. گل روبهرویی از گلی که روی آن نشسته بود بهتر بود. زرد قشنگی بود که زیر نور خورشید میرفت به سمت یکجور قرمز. چیزی که بیشتر شبیه قهوهای بود.
کفشدوزک نگاهش به گل بود. توی سرش خیال بافت که چهقدر باید پرواز کند؟ چهطور و چهقدر باید بپرد؟ دفعۀ قبلی که پریده بود سقوط کرده بود. حالا هم میترسید که بپرد و سقوط کند. پس نشست و زیر نور غلیظ غروبی خورشید حساب و کتاب کرد. آنقدری حساب کرد که دیگر هیچ اثری از نور نماند. تصمیم گرفت فعلاً روی همین گلی که هست بخوابد و فردا زیر نور روشن خورشید صبحگاهی بپرد.
2 روز قبل
همین که کفشدوزک بالهایش را باز کرد باد تندی وزید. او ترسید. بالهایش را جمع کرد و با پاهای بند بندیاش محکم به گلبرگها چسبید. کفشدوزک یک لحظه از خودش پرسید بهتر نیست خودش را بسپرد به دست باد؟ اینطور راحتتر و سریعتر بود. باد زودی میرساندش به آن طرف. اما بعد ترس برش داشت. اگر باد او را میکشاند به سمت دیگری چه؟ اگر او را ببرد به جایی که نمیشناسد و او هیچوقت نتواند به خانهاش برگردد چه؟ یا اگر توی راه بکوبدش به تنۀ درختی سنگی چیزی؟ اگر آسیب ببیند و دیگر هیچ وقت نتواند روی آن گل زرد قشنگ بنشیند چه؟ پس محکمتر از قبل روی گل خودش نشست و منتظر ماند. آنقدری منتظر ماند که هوا تاریک شد.
1 روز قبل
کفشدوزک به خودش گفت که دیگر باید بجنبد. وگرنه معلوم نیست این بار چه چیزی به سرش میآید. پس بالهایش را باز کرد و قدری در هوا شناور شد. تازه کمی از گل خودش دور شده بود که احساس کرد یک قطرۀ درشت صاف دارد میآید به سمتش. سریع به سمت گل خودش عقب نشینی کرد و زیر گلبرگها پناه گرفت. باران قطره قطره شروع شد و بعد تند شد. بوی سبزه و خاک توی بینی کفشدوزک مخلوط شده بود. او خیس شده بود و از سرما میلرزید. با خودش فکر کرد اگر کمی سریعتر رفته بود حالا روی گل زرد بود و میتوانست زیر گلبرگهای بزرگش پناه بگیرد. آنوقت مثل حالا بالهای ریز و وکوچکش اینطور خیس نمیشدند. حالا او باید منتظر بیرون آمدن خورشید میماند تا بالهایش خشک شوند و بتواند پرواز کند. وقتی که باران تمام شد و خورشید بیرون زد، کفشدوزک بیرون آمد و زیر هرم گرمایش نشست و بالهایش را پهن کرد تا خشک بشوند. آنقدری فکرش مشغول محاسبه بود و خیال میبافت که وقتی رسید باید چه بکند، که نفهمید کی خوابش برد.
امروز
کفشدوزک مطمئن بود که میتواند به آن گل زرد برسد. تمام محاسبههایش را کرده بود. دیگر جای هیچ خطا و شکی باقی نمانده بود. پس بالهایش را باز کرد و شروع کرد به پرواز کردن. لحظهبهلحظه به گل زرد نزدیکتر میشد و هیجانش بیشتر اوج میگرفت. دیگر چیزی نمانده بود. آماده شد تا با یک فرود تمیز روی گل بنشیند که یکهو احساس کرد همه جا تاریک شد. انگار در مشت کسی فشرده شده باشد. بعد نور را دید. توانست تکان بخورد. اما از هرجایی که میرفت نمی توانست دور بشود. انگار که میان دیوارهایی بیرنگ زندانی شده بود. بعد یک جفت چشم قهوهای روشن، شبیه به رنگ همان گل زرد در هنگام غروب آمد جلوی شیشه و لبخند کش داری را تحویلش داد. توی دهانش جای دو تا دندان خالی بود. یکی از این طرف و یکی از آن طرف. کفشدوزک هاج و واج به آن حفرههای کوچک خالی و آن چشمهای عسلی خیره شد.
شروع جذابی داشتی بی صبرانه منتظر داستانهای بعدی هستم:)
ممنون محبوبۀ عزیز.
داستانهای دیگر در راهند:)
زیبا و ذهن نواز!
من همیشه مشکلم اینه نمیتونم داستانم رو توی اون اندازه ای که میخوام تموم کنم و همیشه طول و دراز میشه. و به خودم میایم میبینم که داستانم شده فصل اول یک رمان :دی
خیلی خوب بود. لذت بردم.
ممنون از شما.
برعکس من توی بسط دادن داستان مشکل دارم. ضعف اصلیم تو شاخ و برگ دادن به داستانه. که البته دارم روش کار میکنم. یعنی داستانهای بلندتری اینجا خواهیم داشت:)
[…] 30 داستان، روز دوم. برای خواندن داستان روز اول کلیک […]
عخی :””””
گوناه داشت
تازه قصه داره شروع میشه:)))