کودک بیش‌فعال درون من

بعضی وقت‌ها انگاری ذهن آدم خالی می‌شود. شاید هم بیشتر مربوط به داشتن یا نداشتن حوصله است. اینکه حتی حال فکر کردن و دنبال کردن سرنخ‌های فکری و ذهنی را هم نداری. بعضی وقت‌ها هوس می‌کنم به‌جای ور رفتن با کلمه‌ها یک طرحی بزنم و نقاشی بکشم. اما طراحی‌ام هیچ خوب نیست. سال‌هاست که قرار است بهترش کنم. داستان یاد گرفتن طراحی برای من درست شبیه یادگرفتن زبان تازه است. هر دو را بارها از سر گرفته‌ام و بعد رها کرده‌ام. هرابر هم یک بهانۀ تازه جور می‌کنم. خدا را شکر ذهنم برای جور کردن بهانه و توجیه پشت گوش اندازی‌ها حسابی خلاق است.

محبوبه می‌گوید تمام مشکلات من از عجول بودنم سرچشمه می‌گیرد. این حرف را مامان هم زیاد زده. خودم هم خوب می‌دانم که چقدر کم طاقتم. هرچقدر بیشتر منتظر می‌مانم اضطرابم بیشتر می‌شود. می‌دانی؟ آخر ذهن من قصه پرداز خلاقی است که بیشتر دوست دارد به بدترین سناریوهای ممکن بچسبد. زودی ناامید می‌شوم و در تلاش برای یافتن راهی نو دست به تلاش‌های بیش‌فعالانه می‌زنم.

گاهی نیاز است که کاری نکنیم. قدری بنشینیم و فرصت بدهیم. اجازه بدهیم که قدم‌هایمان کامل برداشته شود، زمان بگذرد و تغییرات اعمال شود. کائنات بیچاره هم به یک زمانی برای رفع و رجوع کردن کارها نیاز دارند دیگر!

می‌دانم که باید یک ماه، سه ماه یا یک سال برای فلان چیز زمان بگذارم. اما تمام و هم و غمم می‌شود زودتر تمام کردن. زودتر بودجه بندی را تمام کنم. زودتر کار را تمام کنم. زودتر سررسید از راه برسد. زودتر به نتیجه برسم. زودتر… فکر کنم بخشی از ذهنم یک کودک بیش‌فعال معتاد به کافئین است که لیوان قهوه از دستش نمی‌افتد و سریع می‌پرد پشت سکان مغزم و چنان سفت و محکم به سکان می‌چسبد که قهوۀ داغش می‌پاشد روی باقی دست‌اندرکاران مغزم و همه را فراری می‌دهد!

باید فکر یک چارۀ اساسی برای این کودک باشم. فکر کنم از تربیتش غافل مانده‌ام.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *