کلیشهها میتوانند باورهای ما را کنترل کنند
کلیشه یک تصویر و الگوی تفکر قالبی است. یکجور تعمیم دادن. یک الگوی حاضر و آماده به عنوان گزینۀ پیش فرض. پس من میتوانم به کمکش خیلی چیزها را پیش بینی کنم. میتوانم کنترل اوضاع را دست بگیرم و یک قدم پیش بیفتم. اما پایبندی به این کلیشهها آدم را کور میکند. کلیشهها فقط روی باور دیگران و در نهایت انتظار آنها از ما یا ما از آنها تاثیر نمیگذارد. بلکه روی باورهای خودمان و انتظارات خودمان از خودمان هم تاثیر میگذارد.
کلیشهها محدودیت ایجاد میکنند. یک چهارچوب و هنجار که خارج شدن از آن برای خیلیها پسندیده نیست. حتی اغلب افرادی که موافق این چهارچوبها و کلیشهها نیستند گاه ناخودآگاه برای پیشبرد امور به همین الگوها متوسل میشوند. کلیشهها باعث میشوند ما پناه ببریم به یکدستی و بدون در نظر گرفتن واقعیت و آن چه دارد به واقع رخ میدهد، پناه ببریم به تصاویر و باورهای ذهنیای که ریشۀ چندانی در واقعیت ندارند.
این چهارچوبها دست و پای آدم را میبندند. اگر بخواهی علیهشان نافرمانی کنی دیگران ممکن است واکنش خوبی نشان ندهند. به همین دلیل است که نافرمانها چندان محبوب نیستند. چون خلاف آن الگوها و پیش فرضها عمل میکنند. کلیشهها و دستورالعملهای سفت و سخت را میشکنند تا به آنچه در ذهن دارند برسند.
پایبندی و باور به کلیشهها یعنی خفه کردن نافرمانی، تنوع و خواستههایی که خلاف هنجارهای جامعه است.
کلیشهها حد و مرز ندارند. هرچقدر هم تلاش کنی باز چیزی ازشان باقی میماند. باز سعی میکنند در همان نقطهای که هستی نگهت دارند و مانع پپیشرویات بشوند بلکه صدای آژیر عبور از مرزها آرام بگیرد. تواناییها پشت برچسب غیرعادی بودن پنهان میشوند و چندان به چشم نمیآیند. اگر کسی به سراغت می آید نمی پرسد که تواناییهایت چقدر است. از کارت نمیپرسد. تو را با همان عینک آلوده به کلیشه مینگرند و از نافرمانی کردنت میگویند.
کلیشههایی که ناخودآگاهمان را از بدو تولد پر کردهاند گاهی باعث میشوند فلج شویم. یک جایی به خودت میآیی و از خودت میپرسی که آیا کارم و رفتارم صحیح است؟ مورد قبول و پذیرش هست یا دیگران طردم میکنند؟
کلیشهها مرزهای تفکر و ابرازگری را محدود میکنند. نکند فلان فکر را بکنند؟ نکنند آنطور به من نگاه کنند؟ یعنی حالا دارند چنین برداشتی میکنند؟
این باعث میشود مدام مضطرب باشیم و نتوانیم به آن سطح مطلوب از عملکرد برسیم. سطح مطلوبی که میتواند نشان دهد کارآمد هستیم. این اضطراب از انتظارات و تفکرات احتمالی دیگران دست و پای آدم را میبندد و به تصدیق آن کلیشهها دامن میزند. از ابراز کردن خودت میترسی. احساس میکنی نادیده گرفته شدهای و مضطرب میشوی. در نتیجه ترجیح میدهی عقب بکشی و فرصت رشد را از خودت و حتی از دیگران دریغ میکنی.
خیلی از باورهای ما تحت تأثیر کلیشهها تقویت و یا تضعیف میشوند.
متن بالا را در میانۀ مطالعه نوشتم. متن زیر، که بخشی از کتاب استعداد نافرمانی نوشتۀ فرانسسکا جینو است، منبع الهام این یادداشت کوچک است:
کلیشههای کسری صفاتی هستند که ما به گروه خاصی نسبت میدهیم و ریشه در سازوکار بنیادین تفکر بشر دارد. با آنها پیوند برقرار کرده و قبولشان میکنیم: طوفان و باران، موی خاکستری و پیری، دختر و پدری که سروکلهشان برای امتحان رانندگی پیدا میشود. در دنیایی که محل بقای اصلح است، حیوانات طوری تکامل یافتهاند که قادر به تشخیص فوری شکارچی باشند. برخی شامپانزهها بهطور غریزی به شامپانزههای خارج از گروه خود حمله میکنند. نوع خاصی از ماهی وجود دارد که همنوع خودش را فقط بهخاطر اینکه در همان دریاچه سر از تخم در نیاورده، تعقیب میکند. ما آدمها هم گاهی به بیگانهها بدگمانیم. برای تشخیص دوست از دشمن، معمولاً به معیارهای عینی پیش پا افتاده مثل سن، وزن، رنگ پوست و جنسیت متوسل میشویم. به علاوۀ سطح تحصیلات، معلولیت، لهجه، گرایش جنسی، موقعیت اجتماعی و شغل.
تفکر کلیشهای به ما کمک میکند دنیا را درک کنیم. اما از آنجا که این نوع تفکر تعمیم محض است، میتواند مشکلات زیادی هم به بار بیاورد.
وقتی درگیر کلیشه میشویم، حتی بدون اینکه متوجه باشیم، ممکن است مرتکب ظلم و تبعیض شویم. اما برخلاف ما نافرمانها میدانند که تفکر کلیشهای کور کننده است. آنها با این گرایش درونی با کلیشهها، مقابله میکنند. با این کار از واقعیت تصویر روشنتری میسازند و این یک مزیت رقابتی است. نافرمانها قوانین اجتماعی و نگرشهایی که جامعه ترویج میکند، بدون تفکر نمیپذیرند. آنها اینگونه نقشها و نگرشها را به چالش میکشند و هیچ فرصتی را برای اثبات نادرستی آنها از دست نمیدهند.
اگر هوشیار نباشیم، تفکر کلیشهای مانند یک سپر دفاعی مانع نفوذ اطلاعات جدید به فکر ما میشود و نمیگذارد که ذهنیت خود را تغییر دهیم. مگر اینکه یک اتفاق واقعاً تأثیرگذار برایمان رخ دهد.
تفکر کلیشهای و تعصبها را به سختی میتوان دور ریخت، حتی اگر دلایل و شواهدی برای نقض آنها وجود داشته باشد. این موارد به مرور زمان و از طریق نشست و برخاست با کسانی که با آنها احساس راحتی میکنیم، افرادی با جنسیت، نژاد، قومیت یا گرایش سیاسی مشابه خودمان، تقویت هم میشوند. وقتی احساسات مشابهی با دیگران داریم، تمایل داریم طوری در موردشان فکر کنیم که در مورد خودمان میاندیشیم. همچنین تمایل داریم که فرض کنیم با هم کنار میآییم. در دوران نوجوانی و بزرگسالی، مدام جذب کسانی میشویم که دقیقاً مثل خودمان هستند. هنگامی که اولویتها، عادتها و دیدگاهها یکسان باشند، گفتوگو و همکاری آسانتر میشود. درحالی که، روبهرو شدن با افرادی که تشابه کمتری با ما دارند ممکن است منجر به برخورد و اختلاف شود که نگران کننده است. تحقیق در مورد روابط عاشقانه نشان میدهد که برخلاف آن مثال قدیمی که میگفت «آدمها جذب کسی میشوند که نقطۀ مقابل خودشان باشند»، ما جذب کسانی مثل خودمان میشویم. همچنین اگر با افراد همفکر خودمان احاطه شویم، خیلی راحتتر خواهیم بود. از سنین پایینتر هم بر همین اساس خودمان را از بعضی گروهها جدا میکنیم.