
کلیشههای ساختاری در ادبیات ژانری | چرا به کلیشه نیاز داریم؟
اول صبح است و هوا قدری سرد. پای درخت سیب نفس عمیقی میکشم. عطر شکوفههای سیب به جانم مینشیند. رنگشان سفید است. با مرکزیت سرخ. سرخی که با سفید مخلوط میشود تا به کناره برسد و در آن حل شود.
بارها به این فکر کردهام که چهطور زبان ایجاد شد؟ چهطور این کلمهها خلق شدند و چهطور است که ما با استفادده از این کلمات، مفاهیم ذهنی خلق میکنیم و چیزهایی را شناسایی میکنیم؟
این سؤال میتواند درمورد هرچیزی باشد. از رنگ و میوه گرفته تا قصه و پیام ارتباطی. همه چیز را واژگان انتقال میدهند. با یک ساختار مشخص. یک ساختار کلیشهای. یک قالب حاضر و آماده که کمک میکند بازشناسی، یادآوری و تحلیل آسانتر صورت بگیرد. دیگر لازم نیست هربار کشف کنیم و اختراع.
کلیشه همه جا وجود دارد. در کلام، در ارتباطات، در داستاننویسی، در آشپزی. همه جا حرف از کلیشه شکنی زده میشود. این روزها انگار آدمها از کلیشهها و تکرار مکررات به تنگ آمدهاند. همه خواستار یک طرح نو هستند.
و همین طرحهای تازه و ساختارشکن است که قالبهایی تازه را ایجاد و معرفی میکند.
در تعریف خلاقیت آمده که ترکیبی است از یک جزء آشنا و یک بخش نو. یا دستکم میگویند در این حالت طرحتان میتواند جواب بهتری بگیرد. چون هم آشناست پس شناسایی میشود و ذهن قادر به درک کردن و دستهبندی کردنش است و هم تازه است. همان همیشگی نیست. چیزی است ما بین کهنه و نو.
چیزی است در همان راستای قدیمی. دراصل چیزی از آن ساختار قدیمی باقی مانده باشد. چهارچوب شکنی اگر از پایه و اساس باشد، پیریزی یک چهارچوب تازه است. شکل دادن به دستهای است که تا پیش از این موجود نبوده. یعنی چیزی برای بازشناسی باقی نمیماند.
اینها را گفتم که بگویم کلیشه همیشه هم بد نیست. برای کسی که تازه وارد یک حوزهای شده، یا تازه وارد جهان آدمیزادگان شده!، چهارچوب یعنی امنیت. یعنی القای احساس کنترل و قدرت. زیرا میتوان پیشبینی کرد. میتوان احتمالهای درست را مطرح کرد.
مدتی بود که به دنبال منبعی بودم تا ژانرها را خیلی شستهرفته برایم معرفی کند. تمام مرزهای دقیق را رسم کند و من بالاخره بفهمم که کدام به کدام است!
دو سه ماهی است که کتاب ژانر وحشت را مطالعه میکنم. ذره ذره میخوانمش. در این مدت فهمیدم که نمیشود یک تعریف مشخص از مرزبندیها ارائه کرد. که هر ژآنری میتواند کلی خدهژانر داشته باشد. که با هربار کلیشهشکنی، تغییرهایی ایجاد میشود و قالب همیشگی به یک چیز تازه تبدیل میشود. اما همچنان برخی عناصر را حفظ میکند. عناصری که برای مخاطب یک پیام است. پیام اینکه فیلم یا داستانی که در حال مطالعهاش هستی متعلق به فلان دسته است.
میگفت اطلاع از اینکه اثری که قرار است با آن مواجه شویم در فلان دسته و گونه قرار میگیرد، باعث میشودبا توج به تجربههای قبلی و دانستههایمان یک تصویر ذهنی برایش آن بسازیم. شاید فیلم آنقدرها هم ترسناک نباشد. اما چون ما منتظریم یک فیلم ترسناک ببینیم، و اغلب هم به هنگام تبلیغ کردن اثر حسابی یک احساس مشخص را به ما القا میکنند، چیزی که ادراک میکنیم گاه تحریف شده است.
پس کلیشه با تمام بدیهایی که برای آن ذکر کردهاند، خوبیهایی هم دارد. اول اینکه معرفی کننده است. دوم اینکه به شناخت و دستهبندی کردن کمک میکند. سوم اینکه امکان پیشبینی کردن را به ما میدهند و چهارم هم اینکه میتوانند انتظاری خاص را در مخاطب ایجاد کنند. انتظاری که ممکن است در مواجهه با اثر ناکام بماند.