کلید
نگاهی به ساعت انداختم، دیرم شده بود. هر چه میگشتم کلید خانه را پیدا نمیکردم.
کلید یدکی هم در کار نبود. جعبۀ قرصها را از بالای یخچال برداشتم. صدای افتادن چیزی آمد. کلیدها بودند.
توی راه خوردم به ترافیکِ سنگینِ دمِ غروب. فقط دعا میکردم که به هر دلیلِ ممکنی پرواز عقب بیفتد.
وقتی که رسیدم گیت را بسته بودند. تنها راه چارهام نشستن و زانوی غم بغل گرفتن بود.
پرواز بعدی به مقصد مربوطه تا دو روز دیگر پر بود. با حالی گرفته برگشتم خانه.
چمدان را گذاشتم گوشهای و لباسهایم را عوض کرده نکرده ولو شدم روی مبل جلوی تلوزیون و مشغول بالا و پایین کردن کانالها شدم.
دستم را دراز کردم و کیفم را کشیدم بالا.
گوشی را برداشتم. سیزده تماس بیپاسخ.
-الو. سلام مامان ،الو مامان. چرا گریه می کنی؟
صدای مادرم و گزارشگر خبر در هم پیچید.
هواپیمایی که مرا جا گذاشت دچار سانحه شده بود.
+خدا رو شکر که حالت خوبه. کلی زنگ زدم. چرا بر نداشتی؟ چرا نگفتی که نیومدی؟ چشم به راهت بودم. خبر هواپیما رو که شنیدم کلی زنگ زدم. فکر کردم.
صدای گریهاش سکوت بین قطعات تلفن را پر کرد.
–خوبم من مامان. کلیدای مسخرم بازم گم شده بودن.
+همون کلیدای مسخره جونتو نجات دادن…