کتک‌زن، کتک‌خور

پدر دست برد زیر چانۀ پسر. سرش را بالا گرفت و گفت: «اوه اوه. چه بدم زده.»

مادر گفت: «تا همین دم اومدنت داشت خون می‌اومد.»

پدر خودش را کشید عقب و به مخده تکیه زده و گفت: «حالا از کی کتک خوردی؟»

پسر چشمانش را دزدید. مادر سینی چای را گذاشت زمین و نشست. نگاهی به پسر انداخت و زیر لب گفت: «پسر آقا مدیر.»

پدر استکان چایش را برداشت و گفت: «باز از اون الدنگ کتک خوردی؟ آخه اون چی داره که تو این‌همه ازش کتک می‌خوری؟»

پسر خودش را جمع‌و‌جور کرد و گفت: «خو بزنمش که آقا مدیر می‌ندازتم بیرون.»

پدر جرعه‌ای چای هورت کشید و گفت: «خو من چه کنم؟ بیام چیزی بهش بگم بازم پس‌فردا می‌ندازتت بیرون.»

مادر اعتراض کرد: «یعنی چی؟ یعنی باید بذارم بچه‌م هر روز یه جاش ناقص بشه؟»

پدر رو کرد به پسر و با انگشت به مادر اشاره کرد: «این مادرت، صبح عباشو سر می‌کنه میاد مدرسه. خوبه؟»

پسر گفت: «اون دفعه که اومد چه فایده‌ای داشت؟»

مادر گفت: «این‌دفعه می‌رم حقشو می‌ذارم کف دستش. فکر کردن بچه‌م بی‌صاحبه هر بلایی دلشون بخواد سرش در بیارن؟»

پدر گفت: «احسنت! آفرین! همین‌جوری خوبه. برو حقشو بذار کف دستش. اونم بچه‌تو می‌ندازه از مدرسه بیرون. منم از فردا با خودم می‌برمش دریا. اتفاقاً خوبم هست. فصل صید نزدیکه، دست تنهاییم.»

مادر بلند شد: «بهت گفته بودم این بچه باید درس بخونه. زود براش نقشه کشیدی؟ اصلاً انگاری خوشت میاد این به هیچ جا نرسه.»

پدر استکان خالی را گذاشت توی سینی: « پس اخراجش کنن می‌خوای چی کارش کنی؟»

-این‌همه مدرسه.

-کجا این‌همه مدرسه؟ این‌جا به زور دو تا مدرسه داره. از هر دوتاش هم که اخراج شده. حالام که هر روز باید التماس این و اون کنی تا آقا رو برسونن. چون راهش دوره و برای بچه خطر داره. من هم‌سن این بودم با آقام خدابیامرز می‌رفتم دریا.»

-اون مال قدیما بود. الان دیگه مثل اون‌قتا نیست.

پسر پرید وسط: «اصلاً هیچ‌کدومتون نمی‌خواد بیاین.»

پدر گفت: «حالا اصلاً مگه کسی قرار بود بیاد؟ راستی این‌بار سر چی کتک خوردی؟»

-برای زنگ انشاء چیزی ننوشته بود. می‌خواست انشامو بگیره.

-خو بهش می‌دادی.

مادر پرید وسط: «یعنی چی؟ بچه زحمت بکشه اون ببره؟ دیروز برام خوندش. چه‌قدر قشنگ نوشته بود بچه‌م. حیف این بچه نیست می‌خوای ببریش دریا؟»

-دریاست قربان‌گاه که نیست.

اشاره‌ای کرد به پسر و ادامه داد: «خوب حالا سر همون انشاء کتک خوردی؟ ارزش داشت؟»

پسر چیزی نگفت. پدر گفت: «شام آماده نیست؟»

مادر گفت: «یه چایی دیگه برات بیارم.»

-بابا شکممونو بستی به آب. یه چی بده بخوریم. می‌خوام بخوابم. فردا سحر با ناخدا می‌رم. این‌بار فکر کنم سه چهار روزی نباشم. این بچه رم این‌قد لوس بارش نیار.

مادر درحالی که با سینی به آشپزخانه می‌رفت گفت: «آره همون تربیت تو خوبه. بچه رو کرده بودی خروس جنگی. انگار برا همینا نبود که از این دوتا مدرسه اخراج شد.»

پدر نگاهی به پسر انداخت و گفت: «فردا قبل رفتنم می‌رم در خونه آقا مدیر. خوبه؟»

پسر لبخندی زد و خودش را انداخت به آغوش پدر. پدر گفت: «جمع کن خودتو. ناسلامتی مرد شدی دیگه.»

پسر نشست کنارش. پدر گفت: «نباید بذاری بقیه بهت زور بگن ولی خوب اون موقع یا باید بزنی یا بخوری. هر کدوم هم عواقب خودشو داره. به موقعیتت بستگی داره. می‌دونی که منظورم چیه؟»

پسر لبخند زد: «ها. باید هر کاری می‌کنم حواسم باشه اخراج نشم.»

پدر آهی کشید: «حالا حالاها مونده تا بزرگ بشی.»

مادر بساط شام را چید. ستاره ها در آسمان سوسو می‌زدند.

 

 نوشته شده در ۱۸/۱/۱۴۰۰

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *