کتابخوانی که ذائقهاش در گردش افتاده
مامان آدم کتابخوانی بود. از همان بچگی هم برای من کتاب میخواند. من هم با کتابها بزرگ شدم و دلم به دلشان گره خورد. اولین رمانهایی که در نوجوانی خواندم از کتابهای مامان بود. از رمانهای فانتزی و علمی-تخیلی مثل جادوگر شهر اُز و ژول ورن تا رمانهای جنایی نویسندگانی مثل محققی.
دوران دبیرستن اوج کتابخوانی من بود. مخزن کتابخانه شهید باهنر را زیر و زبر میکردم. البته که بیشتر از همه آن دوتا راهرو بهخصوص قفسۀ کتابهای ترجمه.هرچه از کریستی و کانن دویل و چند جنایی نویس دیگر که هیچ به اسمهایشان توجه خاصی نمیکردم بود خواندم. با آثار کلاسیک آشنا شدم و کتاب ادبیات مدرسه برای من یک مرجع بود که به کمکش میتوانستم بروم سراغ نویسندههایی که قدری ازشان خوانده بودم و قلمشان مجذوبم کرده بود. آن وسط هم کتابخوانهای الکترونیکی را کشف کردم و چشمانم را تا مرز نابودی کشاندم.
اما از وقتی که دانشجو شدم یک چیزی تغییر کرد. بیشتر رفتم سراغ کتابهای زندگینامهای و بعدش یکهو به خودم آمدم و دیدم بخش زیادی از مطالعهام را کتابهای فانتزی و نوجوانانه پر کرده است. و بعدش افتادم به ناداستان خوانی و داستان کمرنگ و کمرنگتر شد و حوصلهام برای خواندن داستانهای بلند بالا کمتر. تنها مسیر ارتباطی من و داستان شده بود داستانهای کوتاه لقمهای.
دیگر حوصلۀ ژانر جنایی را نداشتم. حتی دیگر حال دیدن فیلمهای این ژانر را هم نداشتم. من که دلم برای شرلوک میرفت حالا دیگر حوصله مرور قصههایش را نداشتم. از یک جایی هم دیگر وحشتو فانتزی هم برایم کسل کننده شده بود. چه اتفاقی داشت بر سر من میافتاد؟!
خوشبختانه با قدری تلاش و کوشش دارم به مسیر سابق کتابخواریام برمیگردم. اما ذائقهام تغییر کرده. راستش دیگر خیلی حوصلۀ متنهای کریستی را ندارم. جدای از اینکه متن ترجمهها دارد کهنه میشود، خودِ آن سبک و سیاق دیگر مجذوبم نمیکند. برای خواندن کتابی که در دوران نوجوانی میبلعیدمش حالا باید متوسل به اجبار میشدم و زودی حوصلهام سر میرفت و از روی کلمهها و جملهها پرش میکردم. انگاری فقط میخواستم کلیت داستان و سر و تهش یادم بیاید تا زودی ببیندمش و بروم سر کار و بارم. انگار که فقط برای رفع تکلیف داشتم کتاب میخواندم.
داستانهای آقای دویل نازنین هم قدری کسل کننده شده بود. و من خیال میکردم که حالا دیگر کلاً هیچ علاقهای به این ژآنر ندارم. تا اینکه سه چهار ماه پیش نمیدانم به چه دلیلی یک دانه از این رمانهای کلفت جنایی خریدم. از نویسندهای به نام «هالی جکسون» اسم کتابش هم بود«راهنمای قتل از یک دختر خوب». اسم نویسنده من را یاد شرلی جکسون انداخت و کتاب را خریدم. شاید ملاک و معیار درستی برای انتخاب کتاب نباشد. اما من از این معیارها زیاد دارم. مثلا سه سال پیش کتابی خریدم تحت عوان «مطالعاتی بر هیستری» نوشتۀ «زیگموند فروید و یوزف بروئر». آن زمان تازه ترم دوم بودم و هنوز نمیدانستم فروید دقیقاً کیست. فقط چون زیگموند مثل زهرا با ز شروع شده بود کتاب را خریدم! اما خدایی کتاب خوبی بود. تمام تعطیلات عید آن سال کتاب دستم بود و در سفر ذره ذره خواندمش.
بله، داشتم میگفتم که آن کتاب راهنمای قتل را خریدم و آرام آرام شروع کردم به خواندنش. تقریباً روزی یک فصل میخواندم. بعد به نزدیک میانههای متب که رسید قدری سرعتم بیشتر شد تا اینکه فصلهای آخرش به سرعت قدیمیام برگشتم. همان سرعتی که باعث میشد رمانهای بالای 500 صفحه را دو روزه تمام کنم.
چند وقتی بعد از آن بود که به کتابخانه برگشتم. اولش باز کتابهای غیرداستانی برداشتم. اما چشمانم قفسه کتابهای ادبی را حسابی اسکن کرد و در بازگشت بعدی یک کتاب جنایی برداشتم و چند کتاب در سبکهای مختلف. و اینگونه بود که من به ژانر جنایی برگشتم. البته فیلم هم در این بازگشت بیتأثیر نبود. به لطف خواهر نوجوانم من با فیلمهایی آشنا شدم که اشتیاق مرا ذره ذره برگرداند. شاید واقعاً دیگر فیلمهای پوآرو و خانم مارپل و شرلوک قدری برایم قدیمی شدهاند و از حوصله خارج. شاید هم مشکل اینجاست که من خیلی با تکرار حال نمیکنم. و واقعاً آدمهایی که یک کتاب داستانی و یا فیلم را چندینبار پشت سر هم میبینند درک نمیکنم! هرچند این اتفاق دارد برای من هم تا حدودی رخ میدهد.
چند روز پیش قدیمیترین دوستم به من پیام داد و درمورد خرید کتاب نظر خواست. بعدش بحث به این کشید که دوست دارد کتاب خواندن جزو عاداتش بشود اما قدری برایش سخت است و همین باعث شد که قدری درمورد کتاب خواندن گپ بزنیم.
اول درمورد ساخت عادت کتاب خواندن باید بگویم که فقط کافی است که یک هدف کوچک انتخاب کنید. اگر عادت کتاب خواندن ندارید با کتابهای کت و کلفت شروع نکنید، بروید سراغ کتابهایی که برایتان جذاب است. حتی اگر خیلی ارزش غذایی نداشته باشد. بعد که عادت در شما شکل گرفت میتوانید کمکم بروید سراغ آثار سختتر. و اما درمورد خودِ ایجاد عادت. بهتر است کتاب را تقسیم کنید. خیلی کاری به این نداشته باشید که درست در چه زمانی تمام میشود. فقط یک سهمیۀ روزانه برای خودتان تعیین کنید. مثلاً روی ربع یا نیم ساعت، یا مثلا روزی 10 صفحه یا 40 صفحه. بستگی به خودتا و زمانتان دارد. تازه همان سهمیه یا زمان را هم میتونید خورد کنید. میتوانید از پومودورهای 5 یا 10 دققهای استفاده کنید. این پومودورهای یار من بودند تا بتوانم چند کتابی که قدری برایم سخت بودند را بخوانم. البته کتابهایی بودند که نثر سنگینی نداشتند اما خیلی حال خواندنشان را نداشتم و از طرفی لازم بود که بخوانمشان. میتوانید جدول رسم کنید و هر وعدهای که خواندید را علامت بزنید. این علامت زدن خانههای خالی بهطرز فجیعی به دل آدم میچسبد و شوق و اشتیاق را برای ادامه دادن بیشتر میکند.
و اما بحث ذائقه. ببینید یک کسی میتواند در 15-16 سالگی جنگ و صلح تولستوی را بخواند و یک کسی مثل من هنوز در بیست و چند سالگی حوصلۀ اینکه برود سراغ این کتاب را ندارد و ترجیح میدهد مرگ ایوان ایلیچ را دوباره بخواند. من یکبار سعی کردم بینوایان هوگو را بخوانم که ناکام ماندم. از همان وقت کمی نسبت به رمانهای کلاسیک چند جلدی بدبین شدهام!
بحث سبک و نثر هم هست. اینکه آدم بتواند با آن فضا ارتباط بگیرد. چند وقت پیش رفتم سراغ یک مجموعه داستان کوتاه از «نیکلای گوگول». راستش به جز یادداشتهای یک دیوانه که قبلاً خوانده بودم باقیشان چنگی به دل نمیزد. یعنی وقتی سراغ دومین داستان رفتم این احساس به من دست داد و پیش خودم گفتم که مترجم هم بیخودی اغراق کرده بود و آن همه صفحه را در مقدمه سیاه کرده بود. اما چون نمیخواستم کتاب را رها کنم و بفهمم که چرا اینقدر از جناب گوگول تعریف و تمجید کرده، ادامه دادم. و بالأخره ذهنم با فضا و سبک نثر آشنا شد. بعد دیگر من کتاب را زمین نگذاشتم. آنجا هم البته توصیفات زیادی داشتیم که گاه مرا تا مرز جنون میکشاند اما خب، بخشی از داستان و نحوۀ روایت نویسنده است دیگر. وقتی که کمی کنار داستانهایش میمانی، سادگی و طنازیاش مجذوبت میکنی و میتوانی چشمت را روی کسل کننده بودن توصیفاتش ببندی.
گفتم که کمکم برگشتم سراغ ژانر جنایی. حالا با جناب ژرژ سیمون آشنا شدهام و جناب کارآگاه مگره نازنین. خب همان داستانهای معمایی است. اما قدری تر و تازهتر است. لااقل اینها را قبلاً نخواندهام! تازه، حالا فقط برای سرگمی داستان نمیخوانم. در تلاشم که از درام و ژآنر و عناصر داستانی بیشتر و جدیتر سر در بیاورم و همین باعث شده که سراغ آثاری بروم که عمراً اگر در حالت عادی سراغشان میرفتم. فیلمهایی مربوط به زمان پیش از تولدم و حتی فیلمهایی که سیاه و سفیدند.
اسم وودی آلن را زیاد شنیده بودم و بالاخره همین چند روز پیش یکی از کتابهایش را دست گرفتم. اولش بهنظرم قدری لوس آمد اما بعد خوشم آمد. یک طنز ظریف.
بعضی وقتها مسئله سلیقه و ذائقه است. مثلاً بعضی وقتها کلاً خوشش نمیآید در فلان ژانر یا سبک کتابی بخوانی. بالأخره آدم مختار است که انتخاب کند. بعضی وقتها میلت تغییر میکند. بعضی وقتها توی چرخه میافتد. بعضی وقتها هم فقط حس خواننش نیست!
بعضی وقتها هرچه میکنیم خواندن یک کتاب پیش نمیرود. انگاری نحسی میافتد به جان او و شاید هم ما. در این وقتها بهتر است کتاب را رها کنیم. گاهی نیاز داریم یک فاصلهای بگیریم و دوباره از نو برگردیم.
البته این وسط حواستان به یک چیز باشد. اینکه خیلی وقتها ما کلاً حس انجام دادن هیچ کاری را نداریم. ترچجیح میدهیم برویم یک فیلم سرگرم کننده ببینیم یا توی مجازیجات ول بچرخیم. این است که گاهی نیاز است خودمان را به خواندن یک کتاب مجبور کنیم. من یک کتاب مرجع نسبتاً قطور میخواندم. بعد یک وقفهای افتاد و خواندنش را به تعویق انداختم. دیدم اگر خودم را به حال خودم رها کنم خواندن آن کتاب، که اتفاقاً برایم مهم هم بود، حالاحالاها تمام نخواهد شد. پس پومودورهای کوچولوی 10 دقیقهایام را برداشتم و خواندنش را از سر گرفتم.
پس حواسمان باشد که بعضی وقتها نیاز داریم قدری زور بالای سرمان باشد. و اینکه حواسمان هم به تنوع سبد مطالعاتیمان باشد. سعی کنیم هرازچندی یک کتاب در سبک یا ژانری نو بخوانیم. حتی اگر خیلی از آن خوشمان نمیآید. مثلاً خودِ من خیلی با ژانر عاشقانه راحت نیستم. اما صدسال یکبار کتابی در این ژآنر میخوانم. آخر مامان عقیده دارد که یک نویسنده باید همه جور کتابی بخواند. و هر از گاهی از دایرۀعلاقهمندیهایش بزند بیرون. کتابهایی که دوست دارد، کتابهایی که دوست ندارد، کتابهایی که همه میگویند خوب است، کتابهایی که همه میگویند بد است. کتابهای پر فروش، کتابهای کم فروش. کتابهای واقعاً خوب و کتابهای واقعاً بد. کتابهای قدیمی، کتابهای نو.
پس در بحث کتابخوانی خوب است حواسمان به این 3 نکته باشد. یکی بحث ساختن عادت کتاب خواندن است. یکی هم بحث ذائقه و اینکه در گذر زمان چیزهای مختلفی برایمان مهم میشود و به چشممان جذاب میآید، و نکتۀ سوم هم اینکه گاهی نیاز داریم کمی زور بالای سرمان باشد تا برخی کتابها را بخوانیم. برای این مورد آخر ساختن تعهد میتواند جواب بدهد. (چگونه به برنامۀ خود وفادار بمانیم؟)
[…] کتابخوانی که ذائقهاش در گردش افتاده […]