
کار خودت را ارزشمند بدان
الان ساعت دقیقا 11 شب است. پیش از نوشتن این یادداشت تلاش کردم یک داستانک بنویسم. به همان روشهای عجیب و غریبی که قبلا مینوشتم. همان وقتها که بیترستر بودم! اما نشد. پیش نرفت. مدام یک صدایی درون سرم ناله کرد و نق زد. خواست منصرفم کند. التماس میکرد که قبل از تایپ کردن قدری فکر کنم. اما مگر همین چند ساعت پیش نبود که سرم مالامال از چند ایدۀ ریز و درشت بود؟ پس حالا کجایند؟!
هرچه گشتم هیچ چیزی نبود. باز دست به سینه نشستم. مثل بچۀ مودب کلاس که نمیخواست برچسب «بد» بگیرد. نگاهم سرید به طبقۀ پایین کتابخانه و روی کتابها ماند. 5 جلد از کتابهایم آنجایند. همان کتابی که خودم نوشتهام. راستش افراد زیادی را پیدا نکردم که کتاب را بهشان اهدا کنم. یعنی نخواستم که بدهم. وگرنه بودند. زیاد بودند. اما عیب و ایرادهایش پیش چشمم بزرگ بود. زیاد بود. درست مثل کیکهایی که گاه طعم، بافت، رنگ یا تزیینشان باب میلم نیست. دوستشان ندارم. اما مامان ازشان تعریف میکند. میگویم خوب نیست. بگذار از نو درست کنم. چشم غره میرود. میگوید خیلی هم خوب است.
من همیشه همینطور بودهام. انگار نمیتوانم ارزشمندی کارم را ببینم. زیادی ایراد میگیرم. درواقع محصول خودم را لایق نمیدانم.
اما درحال تغییرم. بهخصوص این اواخر و شرکت در کلاسهای شیرینیپزی نگاهم را تغییر داد. کارم را با دیگران مقایسه کردم. افراد زیادی کیکهایم را خوردند. و بیش از همه زمانی که از آن کافی شاپ سفارش گرفتم، فهمیدم که واقعا کارم خوب است. البته که این اتفاق خیلی آرام و آهسته رخ داد.
مربیام می گفت کمالگرایی خوب است. باعث میشود آدم کارش را بهتر و بهتر بکند. اما همین حالا هم کارت خوب است! زحمت میکشی. تلاش میکنی پس باید کارت را ارزشمند بدانی.
مامان همیشه از دست این اخلاق گند من حرص میخورد. میگوید مردم در این صفحاتشان چه چیزهای داغانی میگذارند و چقدر پز میدهند. آنوقت تو کارت خوب است و میزنی توی سر کار خودت.
همیشه میگوید اگر قدری اعتماد به نفست بیشتر بود چه کارها که نمیتوانستی بکنی. و من همیشه به فرصتهای از دست رفتهام نگاه میکنم. همین باعث میشود بیشتر احساس پوچی بکنم.
سر زدن به اینستاگرام بیشتر از هرچیز برای من نابود کنندۀ انگیزه است. نه همیشه. اما بیشتر وقتها هست. همیشه جلوی زرق و برق کار دیگران و اعتماد به نفسشان و ارزشی که به کارشان میدهند کم میآورم. له میشوم. پس خودم را پنهان میکنم و بیشتر عقب میکشم.
اگر هم تلاش کنم خودم را نشان بدهم، دست و پایم میلرزد. مدام کارم را چک میکنم. آنقدری بهش ور میروم که کمکم واقعا خرابش میکنم!
یکی از مشکلهای اساسیم با کیکهای خامهای و تولدی، خامهکشی بود. هیچوقت خوب در نمیآمد. نه آنطور که میخواستم. همیشه کارم فقط در حد مبتدی بود. اما آن روز سر ورکشاپ فهمیدم بیشتر از هرچیزی مشکل از ذهن مریضم است! آنقدری به ایراداتم نگاه میکنم، آنقدری از نو کاردک را روی سطح خامه میکشم که خامه آب میشود و از ریخت میافتد. چشمانم به جای دیدن نقاط خوب، فقط ایرادات را میدید. آنقدری عصبی میشدم که توانی برای ادامه دادن نمیماند. هیچ لذت خاصی از کارم نمیبردم و تهش به آن ایدهآلی که در نظر داشتم نمیرسیدم. اما حالا فهمیدهام کارم بدک نیست. حتی گاهی میتوانم ادعا کنم که خوب است!
و اما داستان… موقع خواندن خیلی از داستانها احساس میکنم متنهای من هم به همان اندازه خوب است. یا میتواند مانند همانها باشد. یا حتی بهتر! اما بعدش وقتی که درست مثل همین حالا مینشینم تا بنویسم، دستم پیش نمیرود. بهانه میآورم. فرار میکنم. نمیدانم دقیقا چرا. اما شاید دلیل این همه تعلل در داستان نوشتن، که این اواخر هم بیشتر شده، فقط به خاطر وقفه است. وقفههایی که افتاده و باید از میان برشان دارم. فقط کافی است یک داستان بنویسم. قرار نیست بابتش جایزهای بگیرم. قرار هم نیست جایی منتشر بشود. فقط برای خاطر خوشیِ خودم است. فقط برای اینکه آن تصویرهایی که در سرم رژه میروند را بکشانم روی صفحه و آزادشان کنم تا ذهنم آزاد بشود.
به گمانم دلیل وقفههایم این است که میترسم. میترسم بگویند نوشتن را رها کن. داستان نوشتن را رها کن. بچسب به همین پخت و پزت. بهتر نیست؟ هم آب و نان است هم کارت درش بهتر است. نوشتن را برای اهلش رها کن. یا برای آینده. یک زمان نامعلوم در آیندهای دور.
اما تنها کاری که باید بکنم این است که باور داشته باشم نوشتههایم به اندازۀ طعم کیکهایم میتوانند خوب باشند و همانقدر هم با ارزش. و حتی مفید! چون منشا هر دوشان احساسی عمیق و درونی است. یک جور احساس نیاز. درست مثل نیاز به تنفس.