شاید اصطلاحِ کارآگاهِ مجرم برایتان تازه باشد. حقیقت این است که این ترکیب را خودم ساختهام و هیچ نمیدانم چنین اصطلاحی جایی وجود دارد یا نه! اما خودِ کارآگاه مجرم، چیزی است که در داستانهای زیادی خاصه در داستانهای نوآر (سیاه) محبوبیت دارد.
در این مقاله در ابتدا از چیستی کارآگاه مجرم میگوییم و به انواع آن میپردازیم. در انتها هم به معرفی و بررسی داستانی میپردازیم که نمونۀ ادبی خوبی در این زمینه است.
(میتوانید عوض خواندن، فایل صوتی زیر را بشنوید. البته که قدری با هم متفاوتند!)
کارآگاه عنصری اساسی در یک داستان جنایی
سه عنصر اصلی در داستانهای جنایی وجود دارد: مجرم، قربانی و کارآگاه.
کارآگاه همان شخصی است که سعی میکند حقیقت را کشف کند و هویت مجرم را افشا. در انتها هم او را به پیشگاه عدالت بکشاند تا قانون اجرا شود و عدالت برقرار.
در واقع کار کارآگاه این است که حق پایمال شدۀ قربانی را احیاء کند.
داستانهای کارآگاهی-معمایی دستهای از داستانهای جنایی را تشکیل میدهند. این داستانها مانند تمام داستانهای جنائی دیگر یک پیرنگ معماگونه دارند. مجرم، قربانی و کارآگاه را دارند و جنایتی درشان رخ میدهد اما تفاوت اصلیشان با باقی داستانها این است که کارآگاه در این داستانها شخصیت اصلی است: پس داستان حول محور این کارآگاه میچرخد.
قرار نیست کارآگاه لزوماً راوی این داستان باشد یا زاویۀ دید محدود به او باشد، اما این کارآگاه همان شخصیتی است که ماجرا را پیش میبرد و کنشهایش باعث میشود اتفاقهای دیگری رخ دهند و داستان شکل بگیرد و پیش برود.
انواع معما در داستانهای کارآگاهی
معمایی که معمولاً در این دسته از داستانها مطرح میشود این است که قاتل (مجرم) کیست؟ چه کسی این جرم را انجام داده؟
گاهی هم ممکن این سؤال مطرح شود که مجرم چگونه دستگیر میشود؟ اصلاً این مجرم شناسایی یا دستگیر میشود؟
کار کارآگاه این است که بتواند سرنخهای داستان را دنبال کند، معما را حل کند و جواب این سؤال را بدهد: چه کسی این کار را کرده؟ چرا؟
کارآگاه مجرم چه کارآگاهی است؟
با توجه به این که کارآگاه چطور وارد آن پرونده شده، چطور درگیر ماجرا و داستان شده، چطور کار میکند، آیا استخدام شده یا نه، میتوانیم انواع مختلفی از کارآگاه را داشته باشیم. اما کارآگاههای داستانی را از لحاظهای دیگری هم میشود بررسی کرد.
(برای آشنایی با انواع کارآگاهها کلیک کنید)
در این نوشتار میخواهم در مورد کارآگاه مجرم صحبت کنم. کارآگاهی که در عین حالی که قرار است مجری عدالت باشد، مجرم است.
چند نوع کارآگاه مجرم وجود دارد؟
اگر حالات دراماتیکی مختلف را مدنظر قرار بدهیم، میتوانیم به ۴ نوع اصلی اشاره کنیم:
۱. کارآگاه برای پرونده دست به جرم میزند
بعضی کارآگاهها آنقدری وجدان کاریشان بالاست که حاضرند برای حل پرونده به هر کاری دست بزنند. حتی اگر جرم و آدمکشی باشد. شاید پای آبرو وسط است شاید هم استخدام شده و پولش آنقدری خوب است که اجازه نمیدهد چیزی جلوی کارش را بگیرد.
۲. کارآگاه یک مجرم سابق است
در این حالت کارآگاه در گذشته خودش مجرم بوده.
۳. کارآگاه خودش مجرم ثانویه است
در این حالت فردی که خودش یک مجرم است برای حل یک پرونده استخدام میشود. شاید هم مسئلۀ شخصی در میان است و یک مجرم میخواهد حال یک مجرم دیگر را بگیرد! (منظورم این است که میخواهد حق خودش را بگیرد)
شاید هم در کنار حل پرونده، در جبهۀ دیگری دست به جرم میزند. حالا یا برای گذراندن امورات زندگی است یا دلایل دیگر و این جرمهای ثانویه گره میخورند به جرم و مجرم اصلی داستان.
۴. کارآگاه مجرم اصلی است
گاهی هم کارآگاه خودش همان مجرم اصلی است. که این هم میتواند سطوح مختلفی داشته باشد.
نمونهای از ترکیب انواع کارآگاههای مجرم
یادتان باشد که این دستهبندیها صرفاً برای شفاف شدن ذهن است و وحس منزل نیستند. پس اجازه بدهید در زمان خلق ذهنتان به هر طرفی که دلش خواست پرواز کند.
یک نمونۀ خوب در این زمینه سریال دکستر است. در این سریال دکستر یک قاتل سریالی است که جزئی از نیروهای پلیس هم هست و برای حل پروندههای مختلف به پلیس کمک میکند. در این سریال در هر قسمت پروندههای مختلفی پیش میآیند و ما شاهد فعالیتهای تیم پلیس هستیم.
در هر فصل معمولاً یک جرم اصلی رخ میداد که دکستر به کمک تیم، سعی میکرد معمایش را حل و مجرمش را دستگیر کند. در کنار اینها دکستر جرمهای خودش را هم انجام میداد.
به مرور زمان جرم دکستر به جرم اصلی داستان تبدیل میشود و در فصلهای پایانی دیگر دکستر میشود همان مجرم اصلی که دنبالش هستند.
پس کارآگاه میتواند به شکلهای مختلفی مجرم هم باشد.
خطرات استفاده از کارآگاه به عنوان مجرم اصلی
استفاده از این شیوه قدری خطرناک است. چرا؟ چون باید زاویۀ دید، نوع پرداخت، راوی و روایت طوری انتخاب شوند و سامان پیدا کنند که چه در طول داستان و چه در پایان، ذوق خواننده را کور کنند.
باید حواسمان باشد که قرار است چه زمانی و چطور به خواننده بگوییم که کارآگاه و مجرم یکی هستند. و این کاملا به نوع معمای داستانمان بستگی دارد:
۱.از همان اوایل داستان مخاطب بفهمد این کارآگاه مجرم است؛ مثل سریال دکستر.
۲. نزدیک به اواسط داستان مخاطب این حقیقت را کشف کند؛ مثل سریال موش (بررسی یک فقره کارآگاه مجرم | جونگ بارام از سریال موش).
۳. هویت مجرم اصلی، که همان کارآگاه است، تا نزدیک به انتهای داستان پوشیده بماند و نقش غافلگیری نهایی را ایفا کند.
اگر قرار است از حالت سوم استفاده کنید، باید حسابی حواستان به راوی و روایت باشد. اینطور نباشد از طریق مدل روایت به خواننده این را القا کنیم که هیچ فکر و سرنخی از او پوشیده نمانده و راوی با او صادق بوده و همه چیز رو با او درمیان میگذاشته. بعد آخر داستان بیاییم ضربه بزنیم که آری! این کارآگاه که راوی هم بود خودش مجرم است. (یکی از مواردی که در این زمینه حرص من را درآورد داستان بیمار خاموش بود. تعلیق و کشش خوبی داشت اما بهنظرم این پلات توئیست را خوب از کار درنیاورد.)
در این حالت خواننده احساس میکند دستش انداختهای. چون کلی نشانه بود که مطمئنش کند که این راوی که حالا کارآگاه هم هست، مجرم نیست. بعد یک دفعه میگویی نه این خودش همان مجرم است.
پس زمانی که میخواهیم از این شیوه استفاده کنیم که حالا یا راویمان مجرم باشد یا اینکه در این مورد بهخصوص کارآگاه، مجرم اصلی باشد، باید جوری سیر روایت را تنظیم کنیم که وقتی این حقیقت افشا میشود خواننده شوکه شود و از این شوکه شدن و کشف لذت ببرد. نه این که احساس کند دستش انداختهایم و چیزهایی را عامدانه از او پنهان کردهایم. منظورم این است که از اساس چیزهای دیگری به او بگوییم و در انتها چیزهایی دیگر رو کنیم.
اگر منطق خاصی وجود نداشته باشد مخاطب گیج میشود که خب اگر اینطور بود پس چرا آنطور شد؟ چرا اینجا داشت اینطور رفتار میکرد و اینطور میگفت؟ باید حواسمان به این ریزهکاریهای مربتط با انگیزه و منطق باشد.
بررسی یک نمونۀ داستانی
میخواهم کتابی معرفی کنم که نمونۀ خوبی در زمینۀ کارآگاه مجرم است. آن هم از آن نوعی که این حقیقت در نهایت به عنوان غافلگیری رو شود. پرداخت داستان، سیر روایت، سرنخدهیها و فضای داستان بهشکلی است که از این کشف نهایی لذت میبریم.
همینجا بگویم که من با این کار رسماً کتاب را اسپویل کردهام. میشود گفت هیجانانگیزترین بخش این کتاب همین کشف نهایی است. اما خب اسپویل کردن یک خوبی دارد: میتواند کنجکاوترمان کند تا برویم سراغ خواندن و دیدن اثر تا بفهمیم نویسنده چطور توانسته این شیوه را پیاده کند.
اگر دوست ندارید داستان برایتان لو برود، همینجا متوقف شوید و ادامه ندهید. چون میخواهم اسم کتاب را بگویم.
اسم کتاب هست خاطرات یک آدمکش نوشتۀ کیم یونگ ها. نویسندهای از کرۀ جنوبی که کارش نوشتن داستانهای سیاه است.
این هم یک داستان سیاه است. داستان یک قاتل زنجیرهای که بیستوچند سال است دیگر دست از کشتن برداشته و حالا در هفتادوچند سالگی دچار زوال عقل شده. حالا پای یک قاتل تازه به شهرشان باز شده. یک قاتل سریالی که دخترهای جوان را میکشد.
این شخصیت اصلی داستان خودش یک دختر جوان دارد و حالا نگران این است که نکند قاتل سراغ دخترش بیاد و بعد متوجه میشه که دخترش با یک مردی آشنا شده و به خاطر حالا اتفاقهایی که میافته اول حدس میزنه و بعد به یقین میرسه راوی که این شخصی که الان اومده سراغ دخترش و میگه که می خوام با تو ازدواج بکنم در واقع همون قاتل سریالی هست که اومده توی شهر و داره دخترهای شهر رو میکشه. حالا راوی ما میخواد از دخترش محافظت بکنه و برای این کار تصمیم میگیره که بره و هوییت این قاتل رو فاش بکنه.
اما حافظهاش در حال از کار افتادن است و خاطرات نزدیکش رو به زوال. گاهی حال و گذشته را قاطی میکند و بعضی افراد را نمیشناسد. افرادی را میبیند و بعد فراموششان میکند. خلاصه که حافظه و هشیاریش مدام در حال رفت آمد است.
راوی اول شخص است و ظاهرِ روایت بهشکل بخشهایی از یادداشتهای راوی است. روایت یک جریان سیال است و اختلالی که در حافظۀ راوی وجود دارد، او را به یک راوی غیرقابل اعتماد تبدیل کرده. گاهی خاطرات دور و نزدیکش در هم میآمیزند و گاهی حتی توهمهای ریزی میزند.
متن کتاب به شکل نوشتههای پراکنده است. تکههایی که گاهی تکه شعرند و گاهی تکهای خاطره. تکهای از زمان حال در کنار تکهای از زمان گذشته. با این وجود متن نهایی منسجم است و حالوهوای خودِ کاراکتر و حسِ نامطمئن بودن را به خوبی منتقل میکند.
در این داستان پیرمد در نقش کارآگاهی ظاهر میشود که از آنجایی که خودش هم یک آدمکش است و غریزۀ خوبی در تشخیص یک چیزهایی دارد، تلاش میکند با تکیه بر این توانایی آن قاتل را شناسایی کند.
فراموشیها و تردیدهایی که راوی نسبت به همه چیز داشت ، حتی به خودش، به حافظهاش و حتی به چیزهایی که مینویسد، خیلی خوب به تعلیق دامن میزدد و باعث میشد یک فضای مهبم تاریک ایجاد شود. که ندانیم دقیقاً چی به کی است و توانست یک پایانبندی خوب داشته باشد که خواننده را غافلگیر کند.
خلاصه که این داستان خاطرات یک آدمکش نمونۀ خوبی است از این که ما یک کارآگاه مجرم داشته باشیم. کاراگاهی که خودش همان مجرم اصلی داستان است.
آیا داستان یا فیلمی میشناسید که چنین کارآگاهی داشته باشد؟ اسمش را برایمان کامنت کنید.
4 پاسخ
بسیار عالی مقالهی خیلی قشنگی بود
خوشحالم براتون مفید بوده.
یه کتاب و فیلم بود به نام سکوت برهها که اقتباس هم شده بود و دکتر لکتر که شخصیت اصلی فیلم هست خودش گنهکار هست و به زندان افتاده ولی به شخصیت دختر که توسط کسی به پیش این شخص برده باشه تا اطلاعاتی کسب کند و باعث گرفتن اون جانی شود
بلی. ولی اونجا اون دختره (کلاریس استارلینگ) کارآگاهه. 🙂