یکی از مشکلات رایج در دیالوگنویسی، تصنعی بودن دیالوگهاست. تلاش میکنید حرفهای کاراکترها منطقی و معقول باشد و البته طبیعی. درست مثل زندگی حقیقی. اما آخرسر میبینید دیالوگها خشک و نخراشیده از آب در میآیند. انگار که اندازۀ دهان کاراکتر نیستند. اما مشکل از کجاست؟
دیالوگ باید باورپذیر باشد
همۀ ما میدانیم که دیالوگ باید باورپذیر باشد. اما باورپذیر بودن یعنی چه؟ آیا به این معناست که درست شبیه به مکالمات روزمره باشد؟ شبیه به همان حرفهایی که آدمهای واقعی از دهانشان بیرون میریزد؟
دیالوگ باورپذیر چیست؟
دیالوگ باورپذیر دیالوگی است که به دهان کاراکتر مینشیند. متناسب با ویژگیهای شخصیتی و حتی شخصیت ذاتیِ کاراکتر است. همچنین با ژانر و فضای دستان همخوانی دارد.
دیالوگها باید به شکلی طراحی شوند که انگار آن کاراکتر یک آدم واقعی دردنیای واقعی است و این حرفها همان وقت و بداهه، به ذهنش میرسند و به زبانش میآیند.
کلام باید محصول فکری خودِ کاراکتر باشد.
پس دیالوگ قرار نیست دقیقاً شبیه به مکالمات روزمره در زندگی حقیقی باشد. اگر دقت کرده باشید، در زندگی حقیقی مکالمات آدمها پر از تکرارهای بیاساس است. خیلی وقتها منطق خاصی پشتش نیست، گاهی هم ساعتها حرف میزنند بدون اینکه استعاره یا آرایۀ ادبی خاصی در کلامشان ظاهر شود.
تفاوت دیالوگ حقیقی و داستانی در چیست؟
تفاوت دیالوگ روزمره در زندگی حقیقی با دیالوگ داستانی در انتخاب واژهها، طول جملهها یا حتی جملهبندی نیست. تفاوت اصلی نه در ظاهر بلکه در محتواست.
دردیالوگهای داستانی کاراکترها چیزهایی را مطرح میکنند و به زبان میآورند که آدمهای حقیقی در زندگی واقعی به زبان نمیآورند.
شما باید به جهان داستانتان دقت کنید. چه فضایی است؟ چه حال و هوایی دارد؟ چه سرعتی برای پیشروی دارد؟
دیالوگ در هر داستان وظایفی دارد که باید مورد توجه قرار بگیرند؛ مثل معرفی کاراکتر، انتقال اطلاعات پسزمینه، تنظیم سرعت داستان و… پس دیالوگهای داستانی باید با ویرایش و چکشکاری، هدفمند بشوند.
البته این حرف به این معنا نیست که کاراکترهای ما سطح بالایی از خودآگاهی دارند. آنها هم مثل آدمهای حقیقی، اغلب تحت تأثیر هیجانات و افکار آنی کلمات را ردیف میکنند. اما مایِ نویسنده باید کلامشان را هدفمند طراحی کنیم؛ درعین حال باید طوری به نظر برسد که انگار کاراکتر خودش کاملاً بداهه و براساس تفکراتش آنها را به زبان آورده.
رابرت مککی در کتاب دیالوگ دراینباره میگوید:
«انتخاب و ترکیب واژگان شخصیت نباید مطابق زندگی واقعی باشد که در آن آدمها سخنان پیشپا افتاده و زاید بسیاری میگویند. بهجای آن کاراکترها باید با زبان بومی و باورپذیری سخن گویند که در دنیای داستانی معتبر است و با ژانر اثر سازگاری دارد.
خواننده/تماشاگر میخواهد به این باور برسد که شخصیتها خارج از صحنۀ نمایش، صفحۀ کتاب و قاب تصویر هم درست به همین شیوهای سخن میگویند که بر پرده، صفحه و صحنه؛ اهمیتی ندارد که موقعیت داستانی چقدر خیالی باشد.»
چطور بفهمیم زبان کاراکتر باورپذیر است؟
کنشهای شخصیت باید بازتابی از انگیزههای او باشند. یعنی خواستههای درونی او و رفتار بیرونیاش یکدیگر را تکمیل کنند.
برای اینکه موضوع قدری شفافتر شود و خللهای باورپذیری دیالوگهایتان را بهتر شناسایی و رفع کنید، باید به ۵ نکته توجه کنید:
- سخن تهی
- هیجان مفرط
- آگاهی بیشازحد
- ادراک گزاف
- بهانه به جای انگیزه
سخن تهی
وقتی کاراکتر دهان باز میکند و کلماتی را بیان میکند، خواننده در زیر متن به دنبال انگیزۀ او میگردد: چرا چنین کلماتی به زبان آورده؟
اگر مخاطب نتواند دلیل این کنش کاراکتر را متوجه بشود، صحنه و دیالوگها بهنظرش مصنوعی و خالی از هدف و معنا میرسند.
پس حواستان باشد که نمیتوانیم هر حرفی که بهنظرمان جالب، لازم، طبیعی و یا حتی منطقی رسید را در دهان کاراکتر بگذاریم.
یک نمونۀ بسیار رایج این است که گاهی نویسنده برای انتقال اطلاعات در یک صحنه کاراکترها را مجبور میکند خیلی واضح و مشخص درمورد اطلاعات موردنظر حرف بزنند و اطلاعات را مرور کنند. درحالی که هر دوشان از آن مطلعاند.
یک مثال:
-مریم جان، دوست عزیز من. ما ۵ سال است که دوستهای صمیمی هستیم و حالا قرار است که طبق برنامۀ یک ماه گذشتهمان، امروز هم با هم درس بخوانیم تا بتوانیم از پس آزمون استخدامی بربیاییم.
خب اطلاعات این دیالوگ اطلاعاتی است که هر دو کاراکترها از آن آگاهند. اگر میخواهیم همین اطلاعات را به خواننده منتقل کنیم باید قدری خلاقیت به خرج بدهیم و به شکلی نامحسوس و طبیعی اطلاعات را منتقل کنیم. در زندگی حقیقی چه کسی به این شکل حرف میزند؟! پس کلام زورکی یا بیپایه در دهان کاراکتر نچپانید.

هیجان مفرط
نشان دادن حالوهوای کاراکترها و داستان، یکی از وظایف اصلی دیالوگ است. اما این هیجان و احساس باید به چه شکلی ابراز شود؟
زمانی که کاراکتر با زبانی پرشورتر و پرهیجانتر از احساسات واقعی خودش حرف بزند، مخاطب دنبال دلیلش میگردد: چرا اینقدر هیجاناتش غلیان کرد؟
اگر مخاطب این جا هم دلیل مشخص یا قانعکنندهای پیدا نکند، احتمالاً خیال میکند که یا کاراکتر مشکل روانی دارد یا اینکه نویسنده بیهوده تلاش کرده موضوع را بزرگ و مهم جلوه بدهد. و این یعنی دیالوگ در نظرش تصنعی میشود.
مهمترین نکته در ابراز هیجانات کاراکتر این است که شیوۀ ابراز و زبان ابراز، متناسب با خودِ کاراکتر و موقعیت باشد.
آگاهی بیشازحد
کاراکتر مخلوق نویسنده است؛ پس سطح آگاهی نویسنده، درمورد حوادث و وقایع، بیشتر از خودِ کاراکتر است.
نویسنده باید این مرز آگاهی میان خودش و کاراکتر را حفظ کند. به عبارت دیگر؛ آگاهی کاراکتر از وقایع و سلسۀ علتها نباید به اندازۀ نویسنده واضح و شفاف باشد. کاراکتر درست مثل یک انسان در زندگی حقیقی است. آیا ما آگاهیمان درمورد زندگیمان و هرآنچه که اطرافمان رخ میدهد کامل و واضح است؟
اگر کاراکتری در یک صحنه دربارۀ وقایع جاری بهقدری شفاف حرف بزند که فقط از نویسنده برمیآید، یا اگر کاراکتر اصلی با چنان استدلال و نگرشی به وقایع گذشته نگاه کند که فراتر از تجربههایش است، خواننده احساس میکند نویسنده درحال تقلب رساندن به کاراکتر است. انگار که هرچیز لازمی را دارد به گوشش نجوا میکند.
ادراکِ گزاف
در گزینۀ بالا درمورد این گفته شد که کاراکتر نباید آگاهی بیش از اندازهای درمورد وقایع داشته باشد. این جا مسئله درمورد خودآگاهی کاراکتر است. میزان آگاهی او از خودش.
کاراکتر در داستان نمایی از یک انسان عادی است. آیا ما همیشه میدانیم چرا داریم فلان کار را میکنیم یا بهمان اتفاقها برایمان رخ میدهد؟ آیا همیشه با آگاهی و بینشی فوقالعاده تصمیم میگیریم و دست به عمل میزنیم؟ آیا از تمام محرکها و انگیزهها و نیازهایمان آگاهی کامل داریم؟ اوضاع کاراکتر هم همین است.
میان نظریههای ارتباطات انسانی نظریهای به نام «پنجرۀ جو-هری» وجود دارد. بهنظرم آشنا شدن با این نظریه میتواند فهم این گزینه را عمیقتر کند:
بهطور کلی گفته میشود که آگاهی ما از خود، در چهار خانه جای میگیرد. درست شبیه به یک پنجره با ۴ خانه.
خانۀ اول کامل روشن و شفاف است. اینجا محل اطلاعاتی است که ما درمورد خودمان میدانیم و دیگران هم درمورد ما میدانند.
خانۀ دوم مربوط به اطلاعاتی است که ما درمورد خودمان میدانیم اما دیگران درمورد ما نمیدانند.
خانۀ سوم چیزهایی است که دیگران درمورد ما میدانند و متوجهشان میشوند اما ما خودمان از وجودشان ناآگاهیم.
خانۀ چهارم اما کاملاً تاریک است. این خانه محل اطلاعاتی است که نه ما خود از وجودشان آگاهیم و نه شخص دیگری از وجودشان اطلاعی دارد.
پس کاراکتر قرار نیست همه چیز را درمورد خودش بداند.
گاهی نویسندهای به دلیل تحقیقات فراوان و زمان زیادی که برای ساخت کاراکتر صرف میکند، ناخواسته تمام آن دادهها را به داستانش وارد میکند، آن هم از زبان خودِ کاراکتر.
پس حواستان باشد که کاراکتر چه میزان اطلاعات درمورد خودش میدهد و اصلاً چه میزان درمورد خودش میداند.

بهانه بهجای انگیزه
زمانی که یک جرم رخ میدهد (از دله دزدی تا قتل) پلیسها بیشتر از هرچیز به ۳ مورد توجه میکنند تا مظنونی را حذف کنند:
۱) سلاح
۲) انگیزه
۳) زمان
حتی اگر مظنونی هیچ شاهدی برای زمان قتل نداشته باشد یا حتی ردی از او در صحنۀ جرم پیدا شود، باز هم مسئلۀ انگیزه میتواند شک و شبهای ایجاد کند: چرا باید او را میکشت؟
در فیلمها و داستانهای جنایی یا غیرجنایی، خیلی وقتها برای نمایش انگیزۀ آدم بده یا مجرم داستان گذشتۀ رقتانگیز و محنتبارش را نمایش میدهند؛ او بچۀ بدبختی بوده که مورد سوءاستفاده قرار گرفته و فلان و بهمان. اما آیا این چیزها انگیزه میشوند؟
انگیزه درواقع یک محرک است. چیزی که باعث میشود ما دست به کاری بزنیم. مثل: گرسنگی، حسادت، خشم، قدرت، شهوت، خواب و…
انگیزه یک نیروی درونی است که قرار است نیازی از ما رفع کند. پس گذشتۀ داغان، رفیق ناباب یا پاکسازی جامعه نمیتواند انگیزۀ هیچ چیزی بشود. تمام اینها بهانهاند. درواقع بهانه پوششی است برای انگیزهها.
پس زمانی که کاراکتری در داستان شما دست به عملی میزند باید این را بدانید که انگیزهاش چه بوده و بهانهاش کدام بوده. لازم نیست که خودِ کاراکتر از این موضوع آگاه باشد. او ممکن است نداند که انگیزۀ حقیقیاش چه بوده. شاید هم بداند اما نخواهد حتی در ذهنش به آن اعتراف کند. در نتیجه کاراکتر در دیالوگهایش بهانههایش را بیان میکند و ما انگیزهها را در زیرمتن پنهان میکنیم.
رابرت مککی در این مورد میگوید:
«برای نوشتن دیالوگهایی باورپذیر، چندلایه و جذاب، نخست تفاوت میان دو موتور محرک کنش انسانی (انگیزه و توجیه) را بشناسید سپس ببینید که چگونه پنهان ساختن محرکهای ناخودآگاهِ شخصیت با کوشش خودآگاهش برای بهانهتراشی یا دستکم منطقی ساختن رفتارهای غیرقابل توضیحش موجب عمق بخشیدن به گفتار وی میشود.»

این موارد نشان میدهند که نویسنده باید کاراکترش را بشناسد؛ اگر هیچ چیزی از کاراکترت ندانی، سردرگم میشوی. نمیدانی که حالا باید چه بگوید یا چگونه.
البته منظور این نیست که تا تمام زیر و بم کاراکترت را نشناختی دست به نوشتن داستان نبر. نوشتن نسخههای اولیۀ داستان فرصت خوبی برای شناخت بیشتر و پرورش کاراکتر است. اما اگر انتظار داری دیالوگهایت باورپذیرتر بشوند، باید زمانی را به ویرایش و بازنویسی اختصاص بدهید.
منبع: دیالوگ ٫ رابرت مککی