چوب به دستهای ورزیل
امروز نمایشنامۀ چوب به دستهای ورزیل نوشتۀ غلامحسین ساعدی را خواندم. کم حجم است و در یک نشست سریع تمام میشود. چند دقیقه پیش داشتم فکر میکردم که از این نمایشنامهای که خواندم چه چیزهایی دستگیرم شده؟ نتیجه شد موارد زیر:
- وقتی کسی آسیب یا خسارتی میبیند، یک جور حسِ بدبینی پیدا میکند و مدام به این فکر میکند که دیگران خوشحالند از اینکه مصیبت به او رسیده و خودشان در امن و امان ماندهاند.
- آنهایی که جان به در بردهاند حالِ آسیب دیده را درست درک نمیکنند. هر چه بگویند رسماً حرفهای صد من یک غازی است که نه تنها به درد فرد مذکور نمیخورد بلکه یک جورهایی نمک بر زخم پاشیدن است.
- وقتی خطری جمعی را تهدید میکند، اضطراب جمعی مانع از تفکر روشن و شفاف میشود.
- پیدا کردن راه حلی به هر قیمت، ممکن است قیمت سنگینی داشته باشد.
- وقتی کسی (یا جمعی) در مشکل است و دستش چندان به جایی بند نیست برای حل آن، بهترین طعمه میشود برای افراد سودجو.
- وقتی کسی حس محروم شدگی از چیزی را داشته باشد تمام سعیاش را میکند تا آسیب دیدههای دیگر را در زمرۀ خودش درآورد و حتی سنگ اندازی کند و مانع تلاش دیگران شود.
- یافتن راه حل به هر قیمتی و پذیرفتن هزینههای سنگین برای رفع مشکل فعلی یعنی اینکه بعد از مشکل فعلی، مشکلی دیگر و حتی سنگینتر و سختتر برای خودت بتراشی.
راستش یاد آن قصهای افتادم که برای بیرون کردن موشها مجبور شدند بروند گربه بیاورند. بعد برای خلاصی از دست گربهها سگ را وارد میدان کردند. بعدش برای خلاصی از سگها دست به دامن شیر شدند و زمانی که از دست شیرها درمانده شدند تنها چاره را فیل دیدند. بعدش فیل هم معضلی شد برایشان. و تنها راه خلاصی از دست فیلها همان موشهایی بودند که از اول کار مشکل و دردسر بودند. گاهی برای حل مشکلی که ذهنت را خسته کرده، در سرگشتگی و کلافگی به دور خودت چرخ میزنی و در آن دَوَران، راهی مییابی. خوش حال پیش میروی و میبینی مشکل قبلی رفته و یکی دیگر آمده سرجایش. گاه راه حل یافتنهامان بیشتر به دور خود چرخیدن است و آخر سر چه قدر مسخره بر میگردی سر خانۀ اوّلت.