
چهار روایت از یک مسئله
روایت اول:
تا بهحال پیش آمده که برای انجام دادن کاری ذوقزده بشوی و نتوانی گذر زمان را تاب بیاوری و بعد، وقتی که بیشتر رفتی توی دل کار تازه دوزاریات بیفتد که تصوراتت هیچ با واقعیت همخوانی ندارد؟
میتوانم ادعا کنم در این 12 ماهی که گذشت موقعیتهایی نصیبم شد که زمانی حسابی خواستارشان بودم اما مجبور شدم چندتایشان را رها کنم.
فهمیدم که آن مسیر و هدف برای من نیست. و ادامه دادنش مستلزم چشمپوشی از اهداف دیگری بود که برایم ارزش بیشتری داشتند.
گاهی آدمی توی یک دور باطل گیر میافتد. هی خیال میکند گم شدهاش را پیدا کرده و بعد که دستش را میبرد جلو تا لمسش کند، تازه میفهمد که اشتباه میکرده. انگار در آن لحظات آخر تازه چشمش باز میشود و یک بینش قلنبه میافتد توی دلش. که نه این همان نیست.
جا زدن هیچ بد نیست. اما باید آگاهانه باشد. باید بدانیم که چرا داریم جا میزنیم. اگر این آگاهی پشت انتخابمان باشد جا زدن خیلی هم معقول است. آدم باید حواسش به حساب و کتابهای مسیر باشد. آیا این مسیر من را به هدفم میرساند؟ درست است که در مسیرْ ماندن مهم است. اما به چه قیمتی؟ خیلی وقتها مجبوریم راه و روشهای مختلفی را انتخاب کنیم.
گاهی پشت دری میمانیم و یکریز در میزنیم که قرار نیست باز بشود. و یا اصلاً خانۀ آن کسی نیست که خیال میکردیم.
روایت دوم:
تا بهحال پیش آمده که به خودت شک کنی؟ گیج بشوی و ندانی که دقیقاً مشغول خوردن چه شکری هستی؟ احساس کنی که راه را گم کردهای یا اینکه مدام داری تصمیمهای غلطی میگیری؟
این قضیه که انتخاب های ما چقدر میتوانند روی وقایع مختلف زندگیمان تأثیر بگذارند همیشه مرا مبهوت میکند. نه تنها انتخابهای خودمان که حتی انتخابهای دیگران. انگار که در یک چرخۀ برهم کنشی با بینهایت ارتباط گیر افتادهایم. هر کنش را از هر گوشهای که حذف کنی یک اتفاق تازه میافتد.
انگاری همیشه نمیشود گفت که فقط یک عامل برای یک معلول وجود دارد. خیلی وقتها اینطور نیست.
روایت سوم:
تا بهحال پیش آمده که خودت را یک گوشه گیر بیندازی و از خودت بپرسی که میخواهم از چه به چه برسم؟
گاهی خودت هم نمیدانم که اصلاً چرا داری تلاش میکنی. روزها ذهنت حسابی آشفته است و شبها نمیتوانی با خیال راحت سرت را زمین بگذاری. هرچقدر هم که مصمم باشی، اگر در گذشته زیاد جا زده باشی مدام پیش خودت حساب و کتاب میکنی که این بار تا کجا دوام میآورم؟
مسیر پیش رویت و هدفت را دوست میداری اما نگرانی که اینبار هم اشتباه کرده باشی و چند وقت دیگر از نو چشمانت باز بشود و باز مجبور بشوی راهت را کج کنی و زحمتهای کشیده را رها کنی.
یک وقتی آدم میترسد که به جا زدن عادت کرده باشد و میرسد به آن مرحلهای که دائم به خودش شک میکند. مغرضانه به خودش نگاه میکند و منتظر است تا مچ خودش را بگیرد و به خودش اثبات کند که اشتباه میکرده. یعنی درست فکر میکرده! یعنی همزمان هم اشتباه میکرده که خیال میکرده اینبار پابرجا خواهد ماند و هم درست فکر میکرده که اینبار هم جا خواهد زد.
میگویند این طبیعی است که مدتی را دور خودت بچرخی. اصلاً نیاز است که به این طرف و آن طرف سرک بکشی تا کمکم بفهمی که مرد کدام میدانی و در چه زمینهای میتوانی بهتر عمل کنی و راه خودت را پیدا کنی. من آن کودک عجولی هستم که نمیتواند صبر کند و میخواهد همین حالا ظرف شکلاتها را بدهند بغلش.
روایت چهارم:
تا بهحال پیش آمده که از پشت شیشیۀ صفحه نمایش به آن بچههای گوگولی نابغه چشم بدوزی و آه بکشی که کاش ما هم در سن او چنین کار خاصی میکردیم؟ و یا ای کاش بچۀ ما هم چنین بود؟
اینکه آدم در دوران طفولیتش یک کار خاصی کرده باشد که به چشم بیاید، البته از نوع خوبش!، یک حس اعتماد به نفسی به آدم میدهد که در دوران بزرگسالی قوت قلبش میشود برای ادامه دادن. آنها شاید زودتر راهشان را پیدا کرده باشند یا هرچیزی اما ماجرا یک وجهۀ دیگر هم دارد.
همۀ آنها که در همان مسیر نمیمانند و به این نکته توجه کردهایم که تغییر مسیر دادن شاید برای آنها سختتر از مایی است که هنوز موقع دیدن باب اسفنجی پفک سق میزند و در آرزوی این است که بتواند به اندازۀ آن اسفنج عاشق کارش باشد؟
ما راحتتر میتوانیم شکست بخوریم و خیلی کسی انتظار چندانی از ما ندارد. اما آنها زیر فشار انتظارگر دیگران اسیرند. آنها باید همیشه چند سر و گردن بهتر باشند. باید بیشتر و سریعتر رشد کنند و باید کارشان را خوب انجام بدهند.
اینها را گفتم که بگویم شاید اوضاع خیلیها از ما بهتر باشد، اما نه از چند و چون ماجراهایی که از سرگذراندهاند بهطور کامل خبر داریم و نه از پیشامدهای آینده. پس بهتر نیست که بهجای مقایسۀ خودمان و تحقیر کردن خودمان، توانمندی حقیقی خودمان را ببینیم و آن را بپذیریم؟ و اینکه هرچندباری که جا بزنیم، بازهم فرصت یک شروع دوباره را داریم. شاید مجبور بشویم راه آمده را برگردیم اما کماکان امکان ادامه دادن در مسیری دیگر موجود است.