چشم انتظاری
چشمانش از پشت شیشۀ قاب عکس میخندید. درِ اتاق را باز کرد. صدایش توی اتاق بود هنوز. در کمد را که باز کرد، بوی تنش ریخت بیرون و نشست به جانش. با دستان چروک خوردهاش، لباسها را نوازش کرد. دستمال به دست گرد کتابها را گرفت. فرش رنگورو رفته را که جارو کشید، ایستاد به تماشای نوری که از پس پردههای نخنما شده میتابید.
صدای مرد برگشت توی سرش: حمیدتون برگشته.
اتاق باید تمیز میشد برای برگشتنش.
بعد از سی سال، باقی ماندأ پاره تنش داشت برمیگشت.
وای الهی :))) اینیکی خیلی خوب بود
ممنون:)