چرا نثرمان تاب بر می دارد؟
دو سه روزی است که خواندن کتاب حق نوشتن جولیا کمرون را شروع کردهام. در این مدت درحال افسوس خوردنم که ای کاش این کتاب را زودتر یعنی همان وقتهایی که تازه به نوشتن جدی فکر میکردم، می خواندم چون به احتمال زیاد سبب میشد برای یادگرفتن نوشتن و شروع آن کمتر به در و دیوار بخورم! بیشتر قلم بزنم و کمتر حرص بخورم بابت نوشتههایی که به کمال نزدیک نیست.
متن زیر بخشی از این کتاب است:
ما میتوانیم «طرح داستانی را از خودمان در بیاوریم» یا میتوانیم «طرح داستانی را روی کاغذ بیاوریم». ما میتوانیم «به چیزی فکر کنیم تا دربارهاش بنویسیم» یا میتوانیم دربارۀ چیزی که به آن فکر میکنیم بنویسیم. ما میتوانیم بخواهیم که خوب بنویسیم یا میتوانیم به نوشتن آنچه میخواهد از طریق ما نوشته شود رضایت دهیم؛ خوب، بد، یا بیتفاوت.
بیشتر ما واقعاً میخواهیم فقط خوب بنویسیم. و به این دلیل است که عملِ نوشتن فشار زیادی به ما میآورد. ما از آن میخواهیم همزمان دو کار را انجام بدهد: با مردم ارتباط برقرار کند وهم زمان آنها را تحت تاثیر قرار بدهد. پس آیا این عجیب است که نثر ما زیر فشار انجام این وظیفه دوگانه تاب برمیدارد؟