چرا مینویسی؟ | 5 روایت از عشق به واژهها
مصاحبهگران از نویسندگان معروف میپرسند که آنها چرا مینویسند و، اگر درست یادم مانده باشد، این شاعر آمریکایی، جان اَشبری، بود که جواب داد، «چون دلم میخواهد.» فلانری اُکانر پاسخ داد، «چون در این کار خوبم.» و وقتی گهگاه پیش میآید که مصاحبهگران همین سؤال را از من میپرسند، من هر دو این گفتهها را نقل میکنم. بعد این را هم اضافه میکنم که غیر از نوشتن هیچ کاری بلد نیستم و بهدرد هیچ کاری هم نمیخورم. اما درواقع، و در خلوت خودم، آن وقتهایی که دیگر لازم نیست نقش بچه زرنگها را بازی کنم، میدانم که مینویسم چون دلم میخواهد و در آن خوبم.
پرنده به پرنده / آن لامون
روایت اول (18/12/1400)
من همان وقتی که فهمیدم هرگز نمیتوانم نویسنده بشوم، تصمیم گرفتم نویسنده بشوم! یک نوجوان سیزده سالۀ آرام بودم که بهوقت برقراری ارتباط چشمی و کلامی با هر جنبدهای به بالاترین درجه از اضطراب میرسید. انشایم بدک نبود، از قصه بافتن خوشم میآمد و همیشه نیمی از هوشیاریام از دسترس خارج بود. خوب یادم است که همان سال، یکی از همکلاسیهایم نوشتن یک رمان را شروع کرد. بعد هم با اعتمادبهنفس کامل دنبال هرموجود دوپایی میدوید تا درمورد اسم رمانش مشورت بگیرد. دیدن او باعث میشد یک چیز سفتی توی دلم، دور خودش بچرخد. یک چیزی شبیه به گردابی که تهوع میاندازد به جان آدم. یک روز دیدم که نمیتوانم تحمل کنم. اگر او میتوانست بنویسد پس من هم میتوانستم. آخر درسم که از او خیلی بهتر بود! شاید پای حسادت در میان بود. نمیدانم. خوب یادم است که رفتم سراغ دفتر مربی پرورشی. جلوی دفترش کلی وقت کشتم و با خودم کلنجار رفتم. میخواستم در مسابقات فرهنگی هنری شرکت کنم و داستان بنویسم. اما برگشتم. هیچ حرفی نزدم. هیچ داستانی هم ننوشتم. انگار نمیفهمیدم که آدم میتواند فقط برای خوشی خودش چیزکی بنویسد. تا دو سال بعد به جز انشا چیز دیگری ننوشتم. انشاهایی که معلم مجبورمان میکرد همانجا توی کلاس بنویسیمشان.
حالا هم وضعم کماکان همان است که بود. هنوز هم قدری در ارتباطات چشمی و کلامی مشکل دارم، هنوز اضطراب آن گوشه نشسته و سر و دستی تکان میدهد و هنوز هم انشاهایم بدک نیستند. اما من حالا میدانم که نوشتن فقط عشق میخواهد و بی هیچ دلیل خاصی میتوان نوشت.
روایت دوم (19/12/1400)
تا بهحال شده از خودتان بپرسید که چرا از فلان رنگ یا غذا خوشتان میآید؟ شاید از لواشکِ ترشِ نمک زدۀ غلتیده در رب انار یا بستنی شکلاتی با مغز فندق، پرسیده باشید که: «چرا اینقدر خوشمزهای؟!» اما دلیل خاصی برای دوست داشتنش نداریم. فقط خوشمزه است و به ما حس خوبی میدهد. حتی اگر بعدش معدهمان ترش کند، رودل کنیم یا رودههایمان به پیچوتاب بیفتند.
من گاهی دمنوشهایی میخورم که هیچ دوستشان ندارم یا برای حفظ بقا و سلامتیام از موادی تغذیه میکنم که حتی فکر کردن بهشان باعث میشود حالم بد بشود. اما میدانم برای سلامتیام مفیدند. پس گهگاهی بیخیال لذت و علاقه میشوم. از طرفی مثلاً من شیر را بهخاطر طعم خاصش دوست دارم. یک چیزی است که نه میشود گفت شور است نه شیرین. گاهی ممکن است به سمت شیرینی میل کند و گاهی هم مزۀ آب بدهد. یا شیری باشد با چربی اضافه. من شیر را دوست دارم و به این توجه نمیکنم که رودههای نازنینم خیلی خوب نمیتوانند از پس هضم کردنش بربیایند. پس همیشه لازم نیست ما دلیل موجهی برای انجام کاری داشته باشیم. ما میتوانیم یکسری دلیل را بلغور کنیم. اما آخر سر وقتی پای دوست داشتن وسط باشد، دستکم بهنظر من، خیلی پای دلیل خاصی درمیان نیست.
من مینویسم چون دوست دارم بنویسم. البته که نوشتن فایدههای زیادی دارد اما من خیلی وقتها به هیچ کدامشان فکر هم نمیکنم. نه که فکر کنید رابطۀ من و نوشتن عالی است! بههیچ عنوان. فقط در یک همزیستی نسبتاً مسالمتآمیز بهسر میبریم. آنقدری به پروپاچۀ هم میپیچیم و پنجه در پنجۀ هم میاندازیم تا یک کداممان تسلیم شود. یا نوشتن راه را باز کند و دستم تند بشود، یا من خسته بشوم و بروم به مغزم استراحتی بدهم. و برای من بیشتر حالت دوم پیش میآید. اما مدام برمیگردم. درست شبیه به یک دختربچه، با موهایی که گوش خرگوشی بسته شده، یک بیلر جین آبی با پاچههایی که به سر زانو میرسند و زخم و خراشهای روی زانویش را نشان میدهند تن کرده، و یک بلوز آستین کوتاه نارنجی که رویش عکس یک گل آفتابگردان خندان است. نوشتن برای این دختر بچه درست شبیه به کشتی گرفتن است. یا گیر انداختن یک مرغ تپل که سرتسلیم شدن ندارد. یا شاید دوچرخهسواری.
هربار که این دختر بچه زمین میخورد، بلند میشود، اخمهایش را توی هم میکشد، با پشت دست صورتش را پاک میکند، و از نو شروع میکند. آنقدر با کلمهها کلنجار میرود که به محض تاریکی هوا از خستگی یک گوشه بیهوش میشود و فردا صبح از نو کارش را شروع میکند. نوشتن هم برایش لذتبخش است هم رنجآور. هم او را به وجد میآورد و هم به وحشت میاندازد. اما او نوشتن را دوست دارد و قسم خورده که رهایش نکند.
این مثالهای نامربوط را زدم که بگویم برای دست به قلم شدن نه به هدف والایی نیاز است نه به دلیل موجهی. فقط کافی است دلت بخواهد. مثل حالا که دلم یک لیوان شیرکاکائوی داغ میخواهد بدون توجه به اینکه دلپیچۀ موجودم شدیدتر خواهد شد. مثل همین حالا که میتوانستم بروم قسمت بعدی ویچر را ببینم تا بالاخره بفهمم که توالی زمانی روایتهایش کدامبهکدام است، اما نشستهام تا بنویسم و بنویسم و بنویسم. فقط چون دلم میخواهد یک چیزی بنویسم.
روایت سوم (20/12/1400)
فکر نمیکنم کسی که هدف اصلیاش نوشتن است دلیلی جز عشق داشته باشد. اصلاً همین عشق است که باعث میشود در مسیر بمانیم و جا نزنیم. ما مینویسیم و مینویسیم. کلمهها لج میکنند، ناز میکنند، بدعنق میشوند، لگد میاندازند، اما ما باز هم مینویسیم. داستانهایمان پشت سرهم خراب میشوند. مدام رشتۀ کار از دستمان در میرود، افکار خودمان با جهان داستانمان و آدمهایش ترکیب میشود و گاهی خودمان را گم میکنیم یا وقتی به خودمان میآییم که چند روزی را بهجای فلان کاراکترمان زندگی کردهایم.
اطرافیان خیلی وقتها درکمان نمیکند، ما آنها را درک نمیکنیم، بیرون از گود مینشینند و از نثر و طرح و ایدهمان ایراد میگیرند و پیشنهادهایی میدهند که ما بهطرز عجیبی در مقابلشان مقاومت میکنیم. زندگی و زمانه و کائنات با ما سر ناسازگاری میگذراند و انواع بدبختیها را ردیف میکنند، ولی ما همچنان به نوشتن ادامه میدهیم. چون به لطف نوشتن است که تاب میآوریم.
زندگی نویسندگی یعنی لحظاتت سرشار از واژهها باشند، بخوانی و ببینی و بشنوی و بنویسی. یعنی هرکاری را با نوشتن پیوند بزنی و از هرچیزی پل و بهانهای بسازی برای رسیدن به نوشتن. که حتی زندگی کردنت هم در خدمت نوشتن باشد.
هر روز و هر روز نوشتن یعنی غرق کردن خود در دریایی بیانتها که یکجورهایی شبیه به یک مرگ تدریجی است! آخر خیلی وقتها برای ما نوشتن بیشتر شبیه به جان کندن است. چیزی سفت شبیه به یک خلط کهنۀ چسبیده به جدارۀ ریه، در مرز بین هوشیار و ناهشیار گیر میکند. عذاب میکشی، تهوع میافتد به جانت و احساس میکنی مراسم نوشتن به مراسم جنگیری تبدیل شده. اما سعی میکنی به پایانش خوشبین باشی. چون ما عشاق نوشتن آنقدر تقلا میکنیم که آخرسر این دمل سر باز کند و راحت شویم. چون ما میدانیم اگر ننویسیم، شبهایمان پر از وهم و کابوس میشود، اضطراب ما را میکشاند به افسردگی و آنقدری صداهای توی سرمان زیاد میشود که از دنیای بیرون جا میمانیم. نوشتن برای ما یعنی خاموش کردن این صداها و تخلیۀ پرداختههای بیشفعالانۀ ذهنیمان.
برای ما حال خوب و بد، کسالت و گرفتاری یا هرچیز دیگری معنا ندارد. ما همیشه یک وقتی برای نوشتن پیدا میکنیم. حتی اگر شده فقط توی خیالمان! شاید قدری اغراق کرده باشم. اما وقتی نوشتن بشود تمام معنای زندگیات و هر هدفی به آن وابسته شود، آن وقت نوشتن معنایی بیش از نوشتن پیدا میکند.
روایت چهارم (21/12/1400)
امروز سر ظهر رفتم سراغ باغچه تا بعد از چند روز بیخبری حال درختها را بپرسم. غدههای کوچک شکوفۀ درخت سیب و توت بزرگتر شدهاند و قدری سر باز کردهاند. یک سبزیِ فشردۀ کوچک. بوتۀ گل رز هم دارد پر از برگهای سبز و قرمز میشود ولی هنوز خبری از غنچهها نیست. من هیچ باغبان خوبی نیستم. تا بهحال چندین نوع گل و گیاه را به دیار باقی فرستادهام. چیزی حدود 2 سال پیش بود که با برادرم گوجه کاشتیم. رشدشان خوب بود. بزرگ شدند. گلدان را عوض کردیم و بعد یک شب زمستانی من گذاشتمشان بیرون که آفتاب بخورند و شب یادم رفت بیارمشان داخل. یعنی وقتی یادم افتاد که داشت خوابم میبرد و من گفتم که با یک شب بیرون ماندن اتفاقی برایشان نمیافتد. اما افتاد. و برادرم من را قاتل بوتۀ گوجهاش میداند.
از باغبانی و گیاه گفتم تا برسم به نوشتن. از دید من نوشتن درست شبیه به باغبانی است. قرار نیست هر نوشتن، یا کاشتن بذر، به ثمر برسد. بعضی از دانهها جوانه نمیزنند و بعضیهایشان به مراقبت خاصی نیاز دارند. بههرحال گیاه برای به بار نشستن زمان میخواهد. تا رشد کند، غنچه بزند و شکوفا بشود. نوشتن هم درست همینطور است. یک بذر میکاری که همان ایدۀ اولیه است. بعد باید تغذیهاش کنی که میشود مطالعه کردن و بازنویسی کردن.
یک شبه نمیتوانی یک باغ پروپیمان بسازی. یک شبه هم نمیتوانی یک نویسندۀ عالی بشوی. باید ذره ذره نهال کاشت، نوشت و تغذیه کرد. باغبان با عشق به گلهاست که کار میکند و از صبح تا شب، وقت صرفشان میکند. درست مثل نویسندهای که وقت صرف نوشتههایش میکند تا رشد کنند و ثمر بدهند.
سایت من برایم درست شبیه به یک باغ است و هر پست یک نهال یا بذر. تمام تلاشم را میکنم تا باغبانی کردنم در دنیای نوشتن بهتر از دنیای گل و گیاهها باشد!
روایت پنجم (22/12/1400)
خیلیها به نوشتن علاقهمندند، اما هنوز هم خیلیها معتقدند که نوشتن آخروعاقبت ندارد، نمیتواند هدف اصلی باشد و در هر سنی میتوان نوشتن را از نو شروع کرد.
امروز صبح آمدم چیزی بگویم که دل مامان گرم بشود و بداند که من بیخیال آیندهام نشدهام و دلشان خوش باشد که حتمی یکی دو سال دیگر بالاخره در یک رشتهای درسم را ادامه خواهم داد. اما برنامه طبق انتظارم پیش نرفت. مامان سکان را بهدست گرفت و هرچه در این یک سال اخیر در دلش جمع شده بود را ریخت بیرون. هرچه در این مدت گفته بود باشد، اشکالی ندارد، خودت چه میخواهی. انگار امروز صبح بالاخره خالی شد. آخر سر هربار پریدن من به یک شاخۀ جدید، سعی کرده بود چشم بپوشاند و حمایت کند.
امروز مامان گفت که خودش هم هنوز دلش پر میکشد برای نوشتن اما کارهای مهمتری دارد و میداند که در هر سنی میشود از نو شروع کرد. اما مامان یک چیز را نمیداند. اینکه هدف من فقط نوشتن داستان نیست. و نوشتن داستان فقط سرهم کردن یک روایت ذهنی نیست.
من نمیخواهم به آن تصویرِ نویسندۀ داستانی برسم. بافتن داستان برای من چیزی است فراتر از گفتن حرفهای در دل مانده. چیزی که مرا مجذوب خودش میکند ارتباط است. اینکه چهطور بهواسطۀ این کلمهها یک پیام را رمزگردانی میکنم و در این کانال ارتباطی جایشان میدهم و شما حالا که مشغول خواندنشان هستید، دراصل درحال رمزگشایی و دریافت پیام هستید.
من قرار نیست فقط بنویسم و یک نویسنده بشوم، که با روزی نیم ساعت نوشتن هم میتوان به آن رسید. رویای من خیلی چیزهای دیگر است. خیال من نوشتن فیلمنامۀ انیمیشن است، طراحی کردن است، سردرآوردن از سازوکار ذهنی بشر بههنگام تفکر، ادراک و تحلیل ذهنی است.
شاید مامان درست میگوید و بهترین گزینه برای من ادامه دادن همین رشته باشد. اما میدانی؟ آنها خیال میکنند که اینطور من کلی سوژه برای نوشتن خواهم داشت. اما هدف من ورود به دنیای ادراکی آدمها و لمس کردنش است. این روزها همهاش دارم از دنیای قاتلها مینویسم. دارم فکر میکنم که چهطور فشارها آدم را وادار میکند که دست به قتل بزنند. و میدانم که روانشناسی پایۀ این تلاش است. اما پیدا کردن سوژه با تحلیل کردن فرق دارد. سوژه همهجا ریخته. این پرداختن و هنرمندانه پرداختن است که زمان و انرژی میبرد. تلاش و مطالعه میخواهد.
میگوید نوشتن و نویسندگی همیشگی نیست و در کنار هرکاری میشود به آن پرداخت. اما من میخواهم هدف اصلیام نوشتن باشد. شاید یک روزی برای خاطرِ نوشتن رفتم سراغ یک کدام از گرایشهای رنگبهرنگی که همهجا میشود پیدا کرد. اما فقط برای خاطر بهتر نوشتن خواهد بود. نه برای تخصص محوری و مدرکگرایی.
نوشتن حالا مرکز است و هرچه هست برای خاطر آن است که دورش میگردد. بالاخره برای بهدست آوردن بعضی چیزها، باید از بعضی چیزهای دیگر گذشت.
حسودیم شد همین😉😎
و خیلی خوشحالم برای درکی که از خودت و زندگی داری😍
:)))
ممنون از تو که همراهی میکنی🌻