
چرا عقب میافتم؟ | تحلیلی بر عقب ماندگی خویشتن
چرا چندان به برنامههایم متعهد نیستم؟
چرا این روزها چیدن برنامه برایم سرگیجه به ارمغان میآورد؟
چرا هرکاری میکنم از زمان جا میمانم؟
چرا وقت نمیکنم تا کارهای عقب افتاده را سامان بدهم؟
این سؤالات و چند فرغون سؤال مشابه مدتهاست که ذهنم را مشغول کرده. در این بین برنامه را عوض کردهام، هدفها را تغییر دادهام. روی انگیزهام کار کردهام. به هرجایی که گمان میکردم ریشۀ مشکل آنجا باشد سرک کشیدهام.
گاهی یک دورۀ کوتاه مدت موفقیتآمیز داشتهام و بعد از نو برگشتهام سرخانۀ اول.
همیشه فقط مسئله حل ریشه نیست. میدانم که زیاد گفتهام باید ریشه را پیدا کرد اما گاهی شاید لازم نیست به ریشهها بپردازیم.
شاید حق با آنت سیمونز است و یافتن ریشهها گاهی فقط کار را خرابتر میکند. اصلاً ایرادی که به روانکاوی وارد کرده بودند همین بود. آقا شما میآیی و کاوش میکنی و ریشهها را پیدا میکنی، که چی؟ حالا چکار کنیم؟ حالا چکار میشود کرد؟
تجربه ثابت کرده روزهایی که بیدار میشوم و از خودم میپرسم بلند شوم که چی؟ به احتمال زیاد تا دیروقت توی جا میمانم. اما روزهایی که جلوی خودم را میگیرم و به حرف خودم گوش نمیدهم و بجای سؤال پرسیدن و تحلیل و پیشبینی روزی که در پیش دارم بلند میشوم به عمل کردن، اوضاع بهتر پیشمیرود.
مسئله این نیست که من برای بیدار شدن یا بر سر برنامه ماندن مشکل خاص و حادی داشته باشم، مسئله این است که ریشهیابی برای من به یک دستاویزی برای طفره رفتن تبدیل شده.
میگویم فلان کتاب را لازم دارم. تهیه میکنم، بعد راکد میماند و به یک چیز دیگر گیر میدهم. میدانم که باید فلان کار را بکنم اما میگویم حالا اگر این را انجام بدهم آن چه میشود؟ میروم سراغ آن و میگویم آن یکی چه میشود؟ و اینگونه میشود که هیچ کار خاصی انجام نمیدهم.
مثل هر آدمیزاد دیگری روزهایم نوسانات مختلفی دارند. اما این اواخر ذهنم بدجوری گیج میزند. همچو مگسی پیفپاف خورده دور خودش میچرخد و ناله میکند.
راهحل یک چیز است، دهانم را ببندم، غرغر نکنم و بجای حرص خوردن بابت کارهای دیگر تمام هوش و حواسم را بگذارم روی کاری که در دست دارم.
گاهی بهتر است بدون فکر کردن برویم سراغ عمل کردن.
واقعا بعضی اوقات واقعا فکر کردن روانی کننده میشه.، باید دست به عمل زد.
واقعاً بخش زیادی از اهمالکاری ها سر همین دودوتا چهارتا کردنهای اضافی و بیخوده. الکی خودمونو گول میزنیم.