پیشگویی مامان
آخرین چیزی که در یادم مانده، طعم غریب و شور گچ است. بعد از آن دیگر نه چیزی دیدم و نه چیزی شنیدم. البته بهجز خُرخُر بیجانی که بهگمانم از حلقوم خودم بیرون میآمد.
میدانستم که حرف مامان آخرسر حقیقی میشود. من تمام سعیام را کردم که خطر را دور کنم. اما نمیدانم چرا اینبار هم جواب نداد. درست مثل همان روزی که مامان و بابا رفتند.
مامان میگفت هر وقت با سر درد بیدار میشود بهکل از آن روز قطع امید میکند. پارسال بود که فهمیدم من هم این استعداد مامان را به ارث بردهام. اما برای من یک درد شدید در چشم راست بود.
اگر با دردی توی چشم راستم بیدار میشدم میفهمیدم که روز نحسی را در پیش دارم و خطری در کمین است. در این یک سال فهمیدم که باید چکار کنم تا خطر را دور کنم.
وقتی آن روز با درد چشم بیدار شدم، دیدم که مامان سرش را بسته و این تنها یک معنا داشت. اینکه آن روز حقیقتاً روز نحسی است و خطر بزرگی در راه است. باید کاری میکردم.
وقتی که کولهام را برداشتم و از خانه زدم بیرون، اقا جواد آمد دم خانهمان. همین که از کنارم رد شد درد توی چشمم بیشتر شد. برای همین سر کوچه صبر کردم و منتظر ماندم. صدای داد آقا جواد که بلند شد فهمیدم که نحسی حتماً از آقا جواد است.
باید کاری میکردم. نکند انتظار داشتی بنشینم و نگاه کنم که اتفاق بدی میافتد؟ باید خطر را برمیگرداندم به خود آقا جواد.
سر راه رفتم دم در خانهشان. کنار دیوار سمت چپشان یک زمین خالی است. با تکه چوبی که همان نزدیکیها بود قدری بغل دیوار را گود کردم و هفت تا سکه از توی جیبم بیرون کشیدم. مطمئن نبودم جواب بدهد اما وقت نداشتم که چیزی آماده کنم.
تا سر کوچه دویدم و بعد هفت قدم به سمت راست رفتم و برگشتم، بعد از آن هم هفت قدم به سمت چپ رفتم و برگشتم.
خیالم راحت شده بود که همه چیز به خیر میگذرد. وقتی که رسیدم مدرسه به خاطر تاخیر توبیخ شدم اما خوشبین بودم و گفتم که دیگر اتفاق بدی نمیافتد.
وقتی در اولین زنگ تفریح درست زمانی که اولین گاز را به لقمهام زدم باران تندی بارید، فهمیدم که اشتباه میکردهام. بعد از مدرسه تا خانه را تند دویدم. این چند روزه بابا مدام نگران سقف و دیوار پسیدۀ اتاقمان بود.
وقتی رسیدم خانه نه مامان بود و نه بابا. بیبی گفت که آقا جواد صبح آمده بود پِیِ بابا و بعدش بابا و مامان برای کاری رفتند بیرون و هنوز برنگشتهاند.
شب که شد بالاخره نحسی خودش را نشان داد. خودِ آقا جواد خبر را آورد. مامان هروقت خلقش تنگ میشد نگاهی به دیوار پوسیده میانداخت و میگفت: «آخرش زیر آوار همین دیوار میمیریم». اما او و بابا یکجایی دور از خانه مردند.
همهاش هم تقصیر آقا جواد بود. اگر بابا را مجبور نمیکرد برود دنبال آن بار پرتقال، اگر صبر میکرد تا ابرهایی که یکریز میباریدند کارشان تمام شود، شاید بارن و جادۀ لغزنده خون و جان مامان و بابا را با خودش نمیبرد.
امروز هم شبیه به همان روز بود. با درد بدی توی چشم راستم بیدار شدم و اولین چیزی که به ذهنم رسید آقا جواد بود.
فهمیده بودم که برای اقا جواد باید از یک چیز قویتر استفاده بکنم. آنقدری نحس بود که خطر را نمیشد به سادگی به خودش برگرداند. سکههای فلزی برای خطرهای کوچک بود نه کسی مثل آقا جواد.
ولی آیا همهاش تقصیر آقا جواد بود؟ شاید تقصیر من هم بود. شاید اگر نمیرفتم مدرسه و خودم را میزدم به بدحالی، مامان و بابا جایی نمیرفتند. یا لااقل مامان پیشم میماند. آن وقت دیگر مجبور نبودم غرغرهای هر روز بیبی را تحمل کنم. از اینکه همیشه جلوی چشمش هستم گلایه میکند. میگوید بروم وقتم را با دوستهایم پر کند و هر روز خدا میپرسد که چرا هیچ دوستی ندارم؟
نمیدانم از چه چیزی نگران است اما بهنظر من اینطور بهتر است. آن بچهها همهشان عقلشان کم است. چیزی از کارهای من سر در نمیآورند و فقط مسخرهام میکنند. چرا باید با آنها دوست باشم؟
یاد عروسک قدیمی ام افتادم که ته کمد قایمش کرده بودم. حسابی از ریخت افتاده بود. اما مهم نبود. کاموای سیاهی که چمشانش را میساخت با قیچی پاره کردم و خودش را پیچاندم لای یک کهنه.
برای اینکه دیر نرسم به مدرسه و زحماتم به باد نرود، زودتر و بدون صبحانه از خانه زدم بیرون. کوچۀ آقا جواد اینها آن وقت صبح خالی بود. سریع بغل دیوارشان را کندم و عروسک را چال کردم. دویدم سر کوچه تا هفت قدم چپ و راست را اجرا کنم که صدای امین، پسر آقا جواد، را شنیدم.
با آن صدای پر مدعایش گفت: «بغل خونۀ ما چیکار میکردی؟»
گفتم: «چیکار به خونۀ شما دارم؟»
میدانستم که بهتر است دروغ نگویم. ممکن بود همه چیز بدتر شود. اما باید یکطوری از دست امین فرار میکردم. پس راهم را کشیدم و رفتم.
زنگ دوم بود که باز دلشوره گرفتم. شروع کردم به کندن چوبهای ریز روی نیمکت و بدون اینکه خانم رسولی یا کس دیگری متوجه بشود ریز ریز جویدمشان.
بعد همان وقت بود که چشمانم رفت پی عکسی که روی دفتر سهیلا بود. عکس براق و برجستۀ یک پرتقال نارنجی بود. پرتقال… پرتقال… درست شبیه پرتقالهایی که آن روز بابا و مامان رفتند سراغشان.
نتوانستم چشمم را از آن عکس بردارم. همه چیز گنگ شد. این یک نشانه بود. میدانستم که انجام ندادن قدم های چپ و راست و دروغ گفتن زحماتم را به باد میدهد.
همان وقت بود که چیزی محکم روی میزم کوبیده شد. خانم رسولی با اخم بالای سرم ایستاده بود. میگفت که چرا حواسم نیست و هرچه صدایم میکند جواب نمیدهم؟ و آنجا بود که مطمئن شدم امروز هم جان سالم بهدر نمیبریم.
همهاش نگران بیبی بودم. او تنها کسی بود که داشتم. باید برای محاظت از او کاری میکردم. وقتی که برگشتم خانه هفت دانه کشمش را توی باغچه کاشتم و هفت بار دور باغچه راه رفتم.
هنوز یک ساعت از برگشتنم نگذشته بود که کسی در را با شدت کوبید. وقتی که بیبی در را باز کرد صدای داد و هوار آقا جواد را شنیدم.
دلم نمیخواست بفهمم دارند چه میگویند. رفتم ته اتاق کنار بخاری و با خطکش مشغول تراشیدن گچ دیوار شدم. جابهجا گچ دیوار باد کرده بود.
قدری از گچ را در دهانم گذاشتم. طعمش عجیب اما خوب بود. احساس کردم که میتواند آرامم کند. پس سرم را گرم تراشیدن و خوردن گچها کردم.
همین که بیبی در را بهم کوبید و صدای کشیده شدن دمپاییهایش روی سنگفرش حیاط شنیده شد خط کش را گذاشتم کنار و صاف نشستم.
بیبی آمد توی اتاق و کهنۀ گلی را پرت کرد جلویم. عروسک از لای کهنه افتاد بیرون.
لحظهای ایستاد و نگاهم کرد. نگاهش بیشتر از اینکه خشم داشته باشد فقط خستگی داشت. نه حرفی زد، نه فریادی کشید. هیچکاری نکرد. فقط از اتاق رفت بیرون و در را پشت سرش بست.
عروسک را جمع کردم و رفتم پشت پنجره. هوا حسابی ابری بود. ناخنی که داشتم میجویدم را تف کردم و به خودم گفتم که طوری نمیشود.
بعد جایم را انداختم کنار بخاری و خوابیدم. میخواستم تن سردم گرم شود بلکه ترسم کمتر شود.
نمیدانم حالا چند ساعت گذشته اما با یک صدای بلند بیدار شدم. صدایی که شبیه صدای رعد و برق بود. و بعد انگار نفسم بریده شد.
نمیدانم بیبی کجاست یا حالش چطور است؟ فقط چند صدای مبهم و دور میشنوم. احساس میکنم تمام تنم خیس است. حالا یا باران است، یا خون یا هر دو. اصلاً مگر فرقی هم میکند؟
حالا که دارم فکر میکنم میبینم که همه چیز تقصیر من است. شاید کارهای من همه چیز را بدتر کرده. شاید اگر کاری نمیکردم همه چیز بهتر پیش میرفت.
یک صدایی میشنوم. بهگمانم صدای بیبی است. بله، خودش است. خب پس همچین تلاشهایم بینتیجه هم نبود. من فقط میخواستم از بیبی محافظت کنم. و فکر کنم این وسط خودم را فراموش کردم.
سلام
قشنگ بود زهرا جان[گل]
گچ خورد و مرد:/
اوضاعیه!
سلام مهدیه جان
ممنون از نگاهت
تو این زمونه گچ هم نمیشه خورد:/
:)))