پلّه
پلّهها را دوتا یکی رفت بالا. با خودش زمزمه کرد: حالا دیگه نمیتونه بهم بگه هیچ کاری ازم بر نمیاد. حالا میبینه که طرحم به درد نخور نبود و قبولش کردن.
پایش سُر خورد. با صورت خورد به پلههای بعدی. سُر خورد پایین و دیوارۀ سرش کشید به دیوارۀ پلهها. خون گرمی که از سرش خارج میشد، تنش را سرد میکرد. ذوقش در میان درد گُم شد.
زهرا بیت سیاح
0