پسرک آخرین آلبالویِ توی مشتش را خورد و هستهاش را تف کرد توی باغچه. زیر تابش تند آفتاب شلنگ آب را باز کرد و کمی آب پاشید روی سنگفرشهای داغ. بوی نم که پیچید زیر بینیاش صدای همسایۀ سمت راستی بلند شد. شیر آب را بست و گوشهایش را تیز کرد. صدای مرد نشت میکرد به حیاط: «نصرت کجایی؟»
پسرک صدای خشخشی شنید. سرش را برگرداند و نصرت را دید که روی دیوار سمت چپ نشسته و برّوبر نگاهش میکند. گربه جستی زد و پرید توی حیاط و به چند حرکت خودش را رساند پای دیوار سمت راست و با یک جست بلند نشست سر دیوار. صدای مرد همسایه باز بلند شد: «بیا اینجا ببینم نصرت. بیا غذاتو بخور. گاو با توام. کجا میری؟»
پسرک نخودی و آرام خندید. مردک خل به گربه میگه گاو!
پرندهای توجهش را جلب کرد. میان شاخ و برگهای در هم پیچیدۀ درخت مو تشخصیش میداد. نزدیک به دیوار بود. پسرک سنگی از توی باغچه برداشت و به سمت پرنده پرتاب کرد. صدای جیغی بلند شد. پسرک جا خورد. صدای جیغ به پرنده نمیخورد. صدای گربه بود انگاری. نکنه سنگه خورد به نصرت؟ ولی مگه نرفته بود تو حیاط خودشون؟
صدای دمپاییهای مرد همسایه را شنید که کف حیاط کشیده میشد و هر لحظه سرعتش را بیشتر میکرد. پشتبندش هم صدای باز شدن در آهنی و دویدن مرد به کوچه. مرد صدای گربهاش را تشخصی داده بود؛ مثل مادری که صدای گریۀ بچهاش را از صدای گریۀ باقی بچهها تشخیص بدهد.
صدای مرد همسایه که داشت چیزهایی بلغور میکرد و احتمالاً مخاطبش سوءقصدکننده به جان نصرت بود، با جیغ و دادهای گربه قاطی شده بود. پسرک آخرینباری را یادش آمد که این مردک چطور به خاطر پخ کردن گربه بابایش را آتشی کرده بود.
دوید سمت در راهرو و چپید توی خانه. به ثانیه نکشید که صدای کوبیده شدن در، خانه را برداشت. مرد با مشت و لگد در میزد.
پسرک صدای پدر را از پشت سرش شنید: «چی شده؟ کیه؟»
پسرک شانهای بالا انداخت و گفت: «چه میدونم.»
پدر گفت: «وایسادی چی رو ببینی؟ نمیتونستی بری درو باز کنی؟ اومدم. کندی درو.»
پدر دمپاییهای آبی را پا زد و به سمت در رفت. در را که باز کرد مرد همسایه پرید تو: «کجاس اون پسرِ بیشعورت؟»
پدر گفت: «سلام.»
-سلام چیه؟ کوش اون پسرۀ بزمجه؟
-چی شده؟
مرد سرک کشید به سمت در نیمه باز راهرو: «آخه بچّه، آزار داری مگه؟ این نصرت من چیکارت کرده مگه؟»
مرد گربه را که در آغوشش بود به پدر نشان داد: «ببین پای بدبخت رو ناقص کرده. حالا باید کلی پول بالا دوا درمونش بدم.»
پدر چهرۀ درهمش را چرخاند به سمت در نیمه باز و سری که یواشکی اوضاع را میپایید. بلند گفت: «بیا اینجا ببینم… مگه نمیگم بیا؟»
پسرک آرام در را باز کرد. دمپاییهایی را که برای پایش بزرگ بود پا زد و به سمتشان رفت. پدر یک پس گردنی تقدیمش کرد و گفت: «تو چرا آدم نمیشی؟ هان؟ چرا این زبون بسته رو ناقص کردی؟»
پسرک نفسش را آرام بیرون داد و گفت: «کار من نبود.»
مرد همسایه گفت: «معلومه که کار خودته. نصرت پایین دیوار شما افتاده بود. تازه وقتی که داشتی حیاط رو آب پاشی میکردی هم صدای آبو شنیدم.»
دست پدر بار دیگر پس سرش نشست. پسرک نفسش را حبس کرد تا جلوی داغ شدنش را بگیرد ولی انگار بیفایده بود پس نفسش را داد بیرون و گفت: «به خدا نمیخواستم بزنم به نصرت.»
پدر گفت: «اصلاً چرا باید سنگ پرت کنی هان؟»
با نفسی بریده گفت: «یه پرنده نشسته بود رو درخت. میخواستم به اون بزنم.»
وقتی نگاه پدر را دید به سمت راهرو دوید. در اتاق را پشت سرش کوبید و چپید یک گوشه و به صدای نفسهایش گوش داد.
صدای بسته شدن در حیاط را شنید. از جا پرید و با یک جست چپید زیر پتو. صدای مادر را شنید که از پدر میپرسید: «کی بود؟ حامد چش شده بود؟ انگار میخواست گریه کنه.»
پدر از عمد صدایش را بالا برد: «این پسر شما زده نصرت رو چلاق کرده.»
-یعنی چی؟
-میخواسته سنگ بزنه به پرنده خورده به گربۀ این بغلیه.
و با دستش دیوار سمت راست را نشان داد و ادامه داد: «گیر داده خسارت میخواد.»
-وا یه گربه است دیگه خودش خوب میشه.
-همینم بهش گفتم. اونم برگشت گفت شما بچّهتون یه چیزیش بشه نمیبرینش دکتر؟»
پدر باز صدایش را بالا برد و گفت: «به اون پسرت بگو پولی که قرار بود بدم دستگاه بگیره میدم جا خسارت گربه.»
مادر گفت: «یعنی واقعاً خسارتش اینقدر میشه؟»
حامد نه چهرۀ پدر را دید که به نشانه نه فک پایینش را میدهد بالا و ابروها را پایین و نه از بقیۀ پچپچها چیزی دستگیرش شد. آنقدر در فکر نصرت بود که خواب دید خودش روی دیوار است و نصرت از آن پایین نیشخند میزند. روی دو پا ایستاده و قدش بلندتر شده؛ مثل یک آدم.
نصرت سنگی پرت میکند به پای حامد میخورد و از روی دیوار میاندازدش. گربه قهقه میزند و آن بینی مثلثیاش میجنبد و سبیلهای درازش تکانتکان میخورند. پرندهای زیر نور آفتاب بالوپر میزند و مثل آن لاشخورهای کارتونی بالای سرش پیچوتاب میخورد.
نوشته شده در ۲۹/۱/۱۴۰۰