داستان کوتاه
پسرک و نصرت

پسرک و نصرت

پسرک آخرین آلبالویِ توی مشتش را خورد و هسته‌اش را توی باغچه تف کرد. آفتاب تیز می‌تابید . شلنگ آب را باز کرد و کمی آب پاشید روی سنگفرش‌های آفتاب خورده. بوی نم پیچید زیر بینی‌اش. صدای همسایۀ سمت راستی بلند شد. شیر آب را بست و گوش‌هایش را تیز کرد. صدای مرد نشت می‌کرد به حیاط. مرد گفت: نصرت کجایی؟

پسرک صدای خش خشی شنید. سرش را برگرداند و نصرت را دید که روی دیوار سمت چپ نشسته و برّوبر نگاهش می‌کند. گربه جستی زد و پرید توی حیاط و به چند حرکت خودش را رساند پای دیوار سمت راست و با یک جست بلند نشست سر دیوار. صدای مرد همسایه باز بلند شد: بیا اینجا ببینم نصرت. بیا غذاتو بخور. گاو با توام. کجا میری؟

پسرک آرام و نخودی خندید. مردک خل به گربه می‌گوید گاو!

پرنده‌ای توجهش را جلب کرد. میان شاخ و برگ‌های در هم پیچیدۀ درختان باغچه تشخصیش می‌داد. نزدیک به دیوار بود. پسرک سنگی از توی باغچه برداشت و به سمت پرنده پرتاب کرد. صدای جیغی بلند شد. پسرک جا خورد. صدای جیغ به پرنده نمی‌خورد. صدای گربه بود انگاری. نکند سنگش خورده باشد به نصرت؟ ولی نصرت مگر نرفته بود توی حیاط خودشان؟

صدای دمپایی‌های مرد همسایه را شنید که کف حیاط کشیده می‌شد و هر لحظه سرعتش را بیشتر می‌کرد. صدای باز شدن در آهنی و دویدن مرد به کوچه. مرد صدای گربه‌اش را تشخیص می‌داد مثل مادری که صدای گریه بچه‌اش را از بین بقیه صداهای گریه تشخیص می‌دهد و می‌فهمد کی به کی است.

 صدای مرد همسایه که داشت یک چیزهایی بلغور می‌کرد و احتمالاْ مخاطبش سوءقصد کننده به جان نصرت بود با جیغ و داد و پنجول کشیدن‌های گربه قاطی شده بود. پسرک آخرین باری را یادش آمد که این مردک چطور به خاطر پخ کردن گربهُ بابایش را آتشی کرده بود.

دوید به سمت در راهرو و چپید توی خانه. به ثانیه نکشید که صدای کوبیده شدن در، خانه را برداشت. مرد با مشت و لگد در می‌زد.

پسرک صدای پدر را از پشت سرش شنید: چی شده؟ کیه؟

پسرک شانه‌ای بالا انداخت و گفت: چه می‌دونم.

پدر گفت: وایسادی چیو ببینی؟ نمی‌تونستی بری درو باز کنی؟…. اومدم کندی درو.

پدر دمپایی‌های آبی را پا زد و به سمت در رفت. در را که باز کرد مرد همسایه پرید تو و فراید کشید: کجاس اون پسرِ بی شعور تو؟

پدر گفت: سلام.

-سلام چیه؟ کوش اون پسرک بزمجه؟

-چی شده؟

مرد سرک کشید به سمت در نیمه باز راهرو و گفت: آخه بچّه آزار داری مگه؟ این نصرت من مگه چیکارت کرده؟

مرد گربه را که در آغوشش بود به پدر نشان داد و گفت: ببین پای بدبخت رو ناقص کرده. حالا کلی باید پول دوا درمونشو بدم.

پدر چهرۀ درهمش را چرخاند به سمت در نیمه باز و سری که یواشکی اوضاع را می‌پایید و بلند گفت: بیا اینجا ببینم… مگه نمی‌گم بیا؟

پسرک آرام در را باز کرد. دمپایی‌هایی را که برای پایش بزرگ بود را پا زد و به سمتشان رفت. پدر یک پس گردنی تقدیم پسر کرد و گفت: چرا آدم نمی‌شی؟ هان؟ چرا این زبون بسته رو ناقص کردی؟

پسرک نفسش را آرام بیرون داد و گفت: کار من نبود.

مرد همسایه گفت: معلومه که کار خودته. نصرت پایین دیوار شما افتاده بود. تازه وقتی که داشتی حیاط رو آب پاشی می‌کردی صدای آب رو شنیدم.

دست پدر بار دیگر پس سرش نشست. پسرک نفسش را حبس کرد تا جلوی داغ شدنش را بگیرد ولی انگار بی‌فایده بود پس نفسش را داد بیرون و گفت: به خدا نمی‌خواستم بزنم به نصرت.

پدر گفت: اصلاً چرا باید سنگ پرت کنی هان؟

پسرک با نفسی بریده گفت: یه پرنده نشسته بود رو درخت… می‌خواستم بزنم به اون.

وقتی نگاه پدر را دید در رفت و به سمت راهرو دوید. مسیر هال تا اتاقش را به چند قدم طی کرد و دراتاق را پشت سرش کوبید و نشست یک گوشه و به صدای نفس‌هایش گوش کرد.

صدای بسته شدن در حیاط را که شنید از جا پرید و با یک جست چپید زیر پیتو.

صدای مادر را شنید که از پدر می‌پرسید: کی بود؟ حامد چش شده بود؟ انگار می‌خواست گریه کنه.

پدر از عمد صدایش را برد بالا و گفت: این پسر شما زده نصرت رو چلاق کرده.

-یعنی چی؟

-می‌خواسته سنگ بزنه به پرنده خورده به گربه این بغلیه.

و با دستش دیوار سمت راست را نشان داد و ادامه داد: گیر داده خسارت می‌خواد.

-وا! یه گربه است دیگه خودش خوب میشه.

-همین رو بهش گفتم اونم برگشت گفت شما بچّه تون یه چیزیش بشه نمی‌برینش دکتر؟

پدر صدایش را برد بالا و ادامه داد: به اون پسرت بگو پولی که قرار بود بدم دستگاه بگیره میدم جا خسارت گربه.

مادر گفت: یعنی واقعاً خسارتش این قدر می‌شه؟

حامد نه چهرۀ پدر را دید که به نشانه نه فک پایینش را می‌دهد بالا و ابروها را پایین و نه از بقیه پچ‌پچ‌ها چیزی دستگیرش شد.

4 نظرات در مورد “پسرک و نصرت

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *