
پراشتهایی عصبی
مسعود کفگیر را برداشت و توی بشقابش برنج کشید. نگاهی به ظرف محبوبه انداخت و گفت: ظرفتو بده برات برنج بکشم.
محبوبه ظرف سالاد را پیش کشید و گفت: نه یکم سالاد میخورم.
مسعود ابرویی بالا انداخت و گفت: آخه چیزی نخوردی.
-رژیمم
-از کی؟
-واقعاً که! یه هفته است دارم اندازه مرغ غذا میخورم.
-مگه مرغ چقدر غذا میخوره؟
-تو اصلاً به من توجه نمیکنی.
مسعود در حالی که داشت خورشتی را که توی ظرفش کشیده بود با برنج ها قاطی میکرد، گفت: آخه ندیده بودم که..
-که چی؟ تو اصلا حتی نگاهمم نمیکنی. از سر کار میای غذا میخوری، اخبار نگاه میکنی. کانالا رو بالا پایین میکنی بعدش هم میگیری میخوابی.
-حالا چرا رژیم؟ تو که رو فرمی.
-اگه رو فرم بودم بی توجهی نمیکردی بهم. میدونم، اونقدر بیریخت شدم که دیگه دوسم نداری.
-آخه مگه من به خاطر ریخت و قیافه گرفتمت؟
-یعنی اینقدر زشتم؟ اصلاً برای چی با من ازدواج کردی؟
-محبوب چت شده؟
-میدونم، از چشمت افتادم.
-آخه مگه ما چند سالِ ازدواج کردیم که اینجوریمیگی؟
-واسه همین رژیم گرفتم. توی همین یه هفته ده کیلو کم کردم.
-آهان!
-چی؟
-چند وقته هر وقت بهت میگفتم چرا غذا نمیخوری میگفتی من خوردم.
-صبح بخیر.
-واقعاً ده کیلو کم کردی؟
-یعنی هیچ متوجه نشدی؟ نمیبینی شکمم دیگه تو این بلوز قلنبه نیست؟
-دقت نکرده بودم.
-همین دیگه، از چشمت افتادم.
محبوبه دیس برنج را کشید جلوی خودش و شروع کرد به خوردن. با دهان پر گفت: سه ساله دارم تو این خونه جون میکنم به خاطر تو. کار مورد علاقهامو ول کردم که آقا کمبودی حس نکنه. درسمو ادامه ندادم که به زندگیم برسم…
-محبوب…
-چیه؟ نکنه میخوای بذارم برم هان؟
مسعود ساکت تکیه داد به صندلی و محبوبه را نگاه کرد.
محبوبه همان طور که قاشق دیگری پر از برنج و خورشت توی دهانش فرو میکرد گفت: یکی دیگه رو دوست داری؟ هان؟ میدونستم. میدونستم کافی نیستم. که خوب نیستم. باید زودتر به این فکر میافتادم. نرگس میگفت باید حواسمو جمع کنمها. همش تقصیر خودمه.
-محبوب آب بدم بهت؟
محبوبه با خشم نگاهش کرد و با همان حال گفت: آب واسه چی؟
-برنج ها یه موقع گیر نکنه.
محبوبه انگار تازه به خودش آمده باشد.
دیس را هل داد عقب و زد زیر گریه: بعد یه هفته این همه گشنگی کشیدن و ورزش… همش تقصیر توئه.
از روی صندلی بلند شد و به سمت دستشویی دوید.
مسعود به دنبالش به راه افتاد. به در دستشویی ضربه زد: محبوب…محبوب… حالت خوبه؟
صدای عق زدن محبوبه از پشت در بسته میآمد.
-محبوب دروغ گفتم که متوجه نشدم. هربار که تو رژیم میگیری من میفهمم. من… من فقط خودمو میزنم به اون راه که تو دست برداری. محبوب داری خودت رو نابود میکنی. آخه این راهش نیست. چند روز به خودت گشنگی میدی بعدش اینجوری میکنی. محبوب چرا جواب نمیدی؟
گوشش را به در چسباند. صدای آرامِ گریه کردن محبوبه به گوش میرسید.
-محبوب یه دکترخوب سراغ دارم میریم پیشش. باشه؟
محبوبه در را باز کرد. با آستین اشکهایش را پاک کرد: مگه من مریضم؟
مسعود پشت سرش راه افتاد: هر وقت زیاد غذا میخوری بعدش میری بالا میاری.
محبوبه برگشت و صدایش را برد بالا: عصبیم کردی نفهمیدم چقدرخوردم.
-اصلاً واقعا ده کیلو کم کردی؟
-خیلی بیشعوری.
-چه ربطی به شعور من داره؟
-میدونم میخوای بهم انگ مریض بودن بزنی که وقتی ولم کردی کسی چیزی بهت نگه.
-محبوب اون قرصای مسهل رو دیدم. آخه تو که مشکل گوارشی نداری. چرا باید اینقدر مسهل بخوری؟ وزن کم کردن اینجوریه؟ دو روز چیزی نخوری بعد هرچی خوردی رو بالا بیاری یا پشت سرهم مسهل بخوری؟
-محبوبه نشست روی زمین: دست خودم نیست. نمیتونم. هی جلو خودمو میگیرم بعدش از دستم در میره.
-گریه نکن. بسه دیگه. پاشو بریم شاممونو بخوریم.
-شام؟
-باشه… آره منم دیگه سیر شدم. میرم میزو جمع کنم.
-مسعود؟
-هم؟
-واقعا منو دوست داری؟
مسعود بشقاب ها را گذاشت رو اپن و ژست فکر کردن به خودش گرفت: بذار یکم فکر کنم.
محبوبه خنده اش گرفت.
مسعود لبخندی زد و گفت: عاشق همین خندههاتم.
-یعنی حتی اگه چاق و بدریخت باشم؟
-تو نه چاقی نه بدریخت. بعدشم هر طوری باشی دوست دارم. محبوب منی.
محبوبه بلند شد و دیس برنج را برداشت و روی اپن گذاشت.
مسعود دستش را گرفت: محبوب قول میدی از این رژیم خَرَکیا دیگه نگیری؟ هم؟ اون قرصارم بریز دور. باشه؟
-ولی…
-ولی چی؟ اصلاً هر روز صبح باهم میریم ورزش. خوبه؟ شبام بعد شام میریم پیاده روی. خوبه؟ اصلاً این همه باشگاه. یه جا ثبت نام کن.
-حالا ببینم چی میشه.
-محبوب. واقعا دوست داری بری سرکار؟
-نمیدونم.
-خودت گفتی…
-من یه چیزی گفتم… ظرفا رو میشوری؟
-اگه شما خوش حال میشین، چشم.
-پس من ظرفا رو میارم.
مسعود پیشبند آشپزخانه را بست و دستکشهای ظرفشویی را به دست کرد. رو به محبوبه گفت: بهم میاد؟
-خیلی
-همیشه بخند
-کاش تو هم همیشه اینقدر حرف بزنی.
-فکر کنم هر دومون دکتر لازمیم.
-ظرفتو بشور.
مسعود شیر آب را باز کرد و مشغول شستن ظرفها شد.
محبوبه به طرف اتاق خوابشان رفت. قوطی قرصها را برداشت و به آشپزخانه رفت. در قوطی را باز کرد و همه قرصها را توی آب و کفهای سینک خالی کرد.
ترجیح می دادم آخرش هم با همون کل کل تموم بشه:))
نمایشنامه «شایعات» نیل سایمون رو بخون. اگر اشتباه نکنم یک بخشی از دیالوگهای همین نمایشنامه مربوط به زنی هست که مدام در مورد خودش از شوهرش میپرسه.
راستی! مرغ که سیرمونی نداره:))
شاید یه داستان دیگه نوشتم که با گیس و گیس کشی تموم بشه:)
حتماً. ممنون از معرفی.
آره مرغهای ما هم سیرمونی ندارن:)) شما همون گنجشک در نظر بگیر.