پایانی به سختیِ آغاز

وقتی می‌رسی به ته قصه حالت تهوع دست می‌اندازد بیخ گلویت و زمان کش می‌آید.

از طرفی شوق تمام کردن را داری و از طرفی ترسش را. بسته به موقعیت میزان این ترس و شوق فرق می‌کند اما هست.

مدرسه را با شوق تمام می‌کنی و از طرفی ترس و دلهره داری بابت آینده‌ای که هنوز در مه است.

هر پایان شروع یک کار یا مرحلۀ جدید است پس دل کندن از این و وارد شدن به آن سخت است. حتی ممکن است این دل کندن از یک موقعیت بد باشد و ورد به موقعیت ایده‌آل اما همچنان این دلهره هست. و هرچه دورۀ طولانی‌تری را گذرانده باشیم این گذار سخت‌تر می‌شود.

داستان کوتاه «مردی که مدام با چترش بر سرم می‌کوبد» واقعاً داستان شگفت‌انگیزی است. شخصیت اصلی سالهاست که توسط مردی چتر بدست تو سری می‌خورد و از یک جایی به بعد بقدری به این موقعیت عادت می‌کند که حتی فکر خلاصی از این مخمصه می‌ترساندش!

عادت‌ها چنین قدرتی دارند. گره می‌خورند به شخصیت و هویت‌مان و کندن و جدا کردن‌شان تبدیل می‌شود به دور انداختن بخشی از هویت‌مان و همین است که کار را سخت می‌کند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *