وقتی که در طلب صید ایدهای | درسی کوچک از پاتریشیا هایاسمیت
همانطور که زانوهایم را بغل گرفتهام و خیره شدهام به کتابهایی که باید هرچه زودتر تمام کنم و برگههایی که خیال پر شدن ندارند، زیر لب از ذهن خالی از ایدهام گلایه میکنم.
ولی ایده چیست؟ اصل و ریشهاش کجاست؟ چه میشود که ایدهای کشف میکنیم؟ چطور یک ایده تبدیل به یک داستان میشود؟
ایده یک فیلم نگاتیو است
فکر کنم شما هم با من همعقیده باشید که ایده، همه چیزِ یک داستان است. اصلا اگر ایدهای نباشد داستانی هم پا نمیگیرد. ایده یک فکر اولیه است. یک تصویر که گاه گنگ است. شبیه به یک ادراک شهودی. انگار که بینشی درجا شکل گرفته، اما آنقدر سریع نقش بسته و به هیجان آمدهایم که نمیدانیم به کدام گوشهاش نگاه کنیم!
بعضی ایدهها تمام و کمالند. از همان اول مثل راهحل یک مسئله به ذهن میرسند. فقط کافی است منتقلشان کنی روی برگه. اما گاهی تکهتکه است. یا حتی بد. شاید از خودت ناامید بشوی که این دیگر چه ایدۀ بهدردنخوری است؟ چرا ذهن من خلاقیت ندارد؟
یک وقتهایی هم ایدهای به ذهنمان میرسد اما جدای از خوب یا بد بودنش، اصلا نمیدانیم چطور پیادهاش کنیم؟ مثل حرفی که در دلت مانده و نمیدانی برای مطرح کردنش از کدام در وارد بشوی. چنین ایدههایی نیاز دارند که مدتی طولانی گوشۀ ذهن خیس بخورند. شاید با گذشت زمان گشایشی حاصل شود و بفهمی که بهترین شیوه برای پیاده کردنش چیست؟ شاید هم لازم باشد چندین مدل و طرح را امتحان کنی و با شکست خوردنهای متوالی راهت را پیدا کنی.
ایدههای «خب که چی؟!»
بعضی از ایدهها زیادی سادهاند. آنقدر ساده که وقتی به پیاده کردنش فکر میکنی؟ یک «خب که چی؟» بزرگ جلوی چشمت سبز میشود. چنین ایدههایی بد نیستند. حتی شاید خوب هم باشند. اما احساس میکنیم چیز خاصی نیستند. برای چنین ایدههایی نیاز است که قدری حوصله کنیم. شاید به یک نیمۀ گمشده محتاج است و یا پیچ و تاب دادن به روایت اصلی یا اضافه کردن قدری شاخ و عمق، درست بشود.
چنین ایدههایی اگر خوب پرداخته بشوند، میتوانند کشش و جذابیت خاص خودشان را داشته باشند. و این نحوۀ پرداخت و زاویۀ دید نویسنده برای روایت و نگاه کردن به موضوع و ایده است که میتواند آن را متفاوت کند.
البته از همین «خب که چی؟» میتوانیم برای غربال کردن ایدههایمان استفاده کنیم. یا حتی برای پیش بردنشان. «خب که چی؟ چه چیز دیگری میتوانی به جایش بگذاری؟ به چه شکل دیگری میتوانی بیانش بکنی؟»
مخلوطکن ایدهپرداز
بعضی ایدهها به تنهایی قدرت کافی ندارند. ناقصند و باید ایدهای پیدا کنیم که آن را تکمیل کند. گاهی ایدهای به ذهنت خطور میکند که نمیدانی با آن چه کنی؟ و ممکن است مدتها یک گوشه از ذهنت جا خوش کند. مدتها میگذرد و این ایده زیر غبار سایش مغزی مدفون میشود تا اینکه روزی یک تصویر، واقعه، یا کلمه و دیالوگ تو را بهیاد آن ایدۀ قدیمی میاندازد. حالا ذهنت قدری روشنتر میشود. قطعهها کنار هم جفتوجور میشوند و میدانی که باید چه کنی. یا دستکم از کجا شروع کنی.
پس بعضی وقتها بهتر است دست از تقلا و ایستادگی بکشیم و اجازه بدهیم همانطور که روی یک ایدۀ واضح کار میکنیم، ایدههای ناقص و ناواضح آن پشت، در ناخودآگاه، برای خودشان چرخ بزنند و خیس بخورند. تا اینکه بالاخره روز موعود فرا برسد.
وقتی که چاه ایدهها میخشکد
بهنظر پاتریشیا هایاسمیت، خشک شدن چاه ایدهها میتوان به 2 دلیل رخ بدهد:
1. ذهنمان زیر فشار له شده و نیاز به استراحت دارد. پس بهتر است کار را رها کنیم، باروبندیلمان را ببندیم و برویم یکوری. یک سفر ارزان و کوتاه مدت تا آبوهوایمان عوض بشود. اگر هم امکان مسافرت نداریم قدم بزنیم.
بهنظر خانم هایاسمیت، بدک نیست که نویسنده یک کار دیگر هم داشته باشد. شغلی که از آن امرار معاش کند. در این حالت هم یک توفیق اجباری نصیبمان میشود تا ساعاتی در روز به ذهنمان استراحت بدهیم و از فکر نوشتن دور شویم. هم اینکه فشار امرار معاش روی دوش نوشتن نخواهد بود. میگوید بهتر است زمانی تنها کارمان نوشتن باشد که آنقدری کتاب نوشته باشیم که یک آب باریکۀ ثابت برای خرج و برجمان داشته باشیم.
2. دومین دلیلی که مطرح شده، آدمهایی است که با آنها معاشرت میکنیم. میگوید بعضی آدمها با نهایت خوب و دوست داشتنی بودنشان اجازه نمیدهند چیز تازهای در ذهنمان جان بگیرد. و خب طبیعتاً بعضی آدمها کلا کارشان کشتن ذوق و خلاقیت آدم است. حالا هرچقدر هم میخواهند عزیز باشند. پس بهتر است بر معاشرتها و مطرح کردن دغدغههای ذهنیمان قدری حساستر باشیم.
این حرف باعث شد یاد کتاب «استعداد نافرمانی» بیفتم. نویسندۀ آن کتاب میگفت خلاقیت در اثر معاشرت با آدمهای شبیه به خودمان ایجاد نمیشود. آخر ما معمولا ترجیح میدهیم با کسانی دوست شویم یا معاشرت داشته باشیم که درست شبیه به ما هستند. یا بیشترین شباهت را دارند. شیمی این حرف را اثبات میکند. «شبیه، شبیه را در خود حل میکند». به گمانم جملۀ دیگری به این مضمون هم داشتیم که: «شبیه، شبیه را به خودش جذب میکند».
خلاصۀ کلام اینکه ما بیشتر به سمت کسانی جذب میشویم که برایمان آشنایی دارند. شبیه به ما هستند و مجبور به تحمل برخورد و اصطکاک نیستیم. و در این حالت چیز جدید چندانی برای آموختن باقی نمیماند.
درصورتی که خلاقیت و ایدههای نو زمانی خودشان را نشان میدهند که ایدههای متضاد مختلف با هم برخورد کنند. پس شاید بهتر باشد زمانی که چاه ایدههایمان خشکیده برویم سراغ کسانی که شباهت کمتری با ما دارند. آدمهای تازه و یا حتی مکانهای تازه. هر تجربۀ نویی که ما را از کرختی آشنایی و پیشبینیپذیری قدری دور کند.
بهنظرم بد نیست آدم گاهی برود سراغ افراد مختلف و از آنها نظر بخواهد. بعد همه را بنویسد. یک طوفان فکری حسابی. بعد از غربال کردن معمولاً چیزهای بهدردبخوری میتوان پیدا کرد.
آخرین سنگر یک نویسنده: دفترچۀ یادداشت
اصلا نشان رسمی یک نویسندۀ خوب، دفترچه یادداشتی است که صفحاتش با دستخطی غیرقابل خوانش پر شده. داشتن یک دفترچۀ یادداشت یا چند برگه و قلم ضروری است. آخر معلوم نیست کی و کجا یک ایده به ذهنت برسد. شاید پر زدن یک پرنده فکر یا معنای خاصی را به ذهنت القا کند. شاید آدمی آن گوشه غش کرد و یا یک آدم متشخص و موجه چاقوکشی راه انداخت. شاید شاهد یک کیفقاپی آن هم از نوع موتوریاش شدی. بچهای که کشان کشان و گریان به دنبال مادرش روان است. بریدهای از یک مکالمۀ تلفنیِ عجیب یا رنگ و مدل یک ماشین.
هرچیزی میتواند یک ایده باشد یا باعث جرقه خوردن یک ایده بشود. پس بهتر نیست همیشه مجهز باشیم و تمام آنها را ثبت کنیم؟ جملهها و عبارات کوتاه و سردستی. بدون اینکه فکر کنیم به هیچ دردی میخورند یا نه؟ پس باید حسابی شاخکهایمان را تیز کنیم و عادتشان بدهیم که قدری عمیقتر و خلاقانهتر عمل کنند. برای مثال استفاده از تمرین «اگرهای جادویی» بینظیر است. اگر جسد صاحب آن ماشین خاک گرفتهای که آن گوشه پارک شده، توی صندوق عقبش باشد چه؟ هیچ هم مهم نیست که میان همین افکار آشفته یک کسی بیاید، ماشین را روشن کند و برود. یا اگر این بچهای که بهدنبال مادرش گریه میکند، یکهو آرام شود، و در هوا معلق شود چه؟ اگر پرندهای که از سر بام پرید یک ساحرۀ تغییر شکل یافته باشد چه؟ اگر این گربۀ مشکی آدمی باشد که گرفتار یک طلسم تغییر شکل شده چه؟ اگر همین حالا که مشغول نوشتنم، بهخاطر صدای باد و تلق و تولوق، تا وقتی که یک قاتل سریالی اسلحهاش را بیخ گلویم نگذاشته، متوجه حضورش نشوم چه؟
میبینی؟ ایده چیز غریبی نیست. فقط باید اجازه بدهی خیالت بال و پر بگیرد. پس همیشه دفترچهای داشته باش که در آن ایدههایت را ثبت کنی. این دفترچه بهویژه بهدرد زمانی میخورد که چاه ایدههایت خشک شده و هیچ فکر خاصی نداری. شاید یکی از آن ایدههای قدیمی ذهنت را روشن کند. یا ناگهان دو یا چند ایده با هم ترکیب شوند و یک خط داستانی بسازند.
سخن پایانی
درآخر باید بگویم که بعضی وقتها خودِ ایده چیز خاصی است. یک فکر بکر. هوشمندانه و ناب. آنقدر خاص که تمام کاستیهای اثر را میپوشاند.
اما خیلی وقتها ایدهمان خیلی چیز خاصی نیست. یک ایدۀ تکراری است که به ذهن هرکسی میتواند برسد. اما نحوۀ پرداخت و ترکیب یا روایت ماست که آن را ویژه و خاص میکند.
پس اگر یک ایدۀ تکراری به ذهنت رسید یا متوجه شدی که پیش از تو کسی با چنین ایدهای داستان بافته، هیچ غمی به دلت راه نده.
داستان بافتن درست شبیه به آشپزی کردن، کیک پختن، بافتنی بافتن، نقاشی کشیدن و حتی ساخت موسیقی است. تمام اصول اولیۀ بافتن شبیه به هم است. اگر قرار است با میل بافتنی ببافی، مثل همه فقط یک «زیر و رو» داری. اما چگونگی ترتیب و ترکیب و توالی این زیر و روهاست که مدل بافت ما را تغییر میدهد. پس اگر دو کلاف کاموای سرخ، گرفتهای و میخواهی شال گردن ببافی، مدلهای مختلفی برای انتخاب کردن داری.
منبع : طراحی و نوشتن داستانهای معمایی / پاتریشیا هایاسمیت
در ادامه بخوانید:
ایدههایی برای صید ایده | چگونه بدون هیچ ایدهای نوشتن را آغاز کنیم؟