وقتی هیچ ایدهای از مقصد نداری
بارها به خودم گفتم که عیبی ندارد اگر مدام تصویر ذهنیم عوض میشود و از این شاخه به آن شاخه میپرم. میگفتم اینها هرکدام یک تجربه است. حالا لااقل میدانم درکدام حوزهها چندان موفق نیستم. یا اینکه بهتر است واگذارشان کنم به متخصصان همان حوزه. این را میدانستم که هیچ عیبی ندارد این پرشهای فکری و ذهنی و فقط باید راست نوشتن را بگیرم و بروم تا به یک نقطۀ امن برسم.
اما از آنجایی که روح من عجولترین روح دنیاست! مدام نق میزد که زودباش. دست بجنبان. چرا اینقدر فس فس میکنی؟
و من حتی نمیدانستم به کدام سمت بروم. من فقط میخواستم چندان از محدودۀ امنم خارج نشوم. ترجیح میدادم در همان حوزهای که برایم آشناست قلم بزنم. میخواستم با کمترین خطا بهترین نتیجه را کسب کنم. میخواستم تمام قدمهایم از سر اطمینان باشد.
شاید چیز چندان بدی بهنظر نرسد اما ذهن آدم را حسابی خسته میکند. آخر آدم تا زمانی که ایدهای را عملی نکردهُ تا وقتی که آن تصویر مبهم ذهنیاش را رسم نکرده، از کجا میتواند مطمئن باشد که یک طرح بینظیر است؟
کمالگرایی با این کارش خلاقیت آدم را میکُشد. تو فرصت امتحان کردن را از خودت میگیری و فکر اینکه «نکنه اشتباه باشه؟ نکنه خوب نشه؟ نکنه جواب نده؟» و «نکنه»های دیگر! خورۀ روانت میشود. حتی شاید ترجیح بدی که هیچ کاری نکنی. یا کار را مدام عقب بیندازی.
دیشب دوستی پرسید «میدونی چی میخوای؟» و در کمال تعجب دیدم که ذهنم شد. بعد از آن پرسید که «چیزی که نمیخوای چیه؟» و طبیعتاً آن را هم نمیدانستم!
بخش زیادی از فکر من درگیر این مسئله بود که فقط انجامش بدهم. خیلی وقت بود که به خودم فرصت آرام شدن نداده بودم. فقط میخواستم به خط پایانی که نمیدانستم کجاست برسم. خیال میکردم اگر هر روز با چشم بسته حرکت کنم بالاخره به یک جایی خواهم رسید. اما اشتباه میکردم.
من دیشب فهمیدم که یک سر و هزار سودا ندارم، فقط خودم اینطور خیال میکردم. شاید خودم دوست داشتم اینطور باشد تا فرصت فکر کردن را از خودم بگیرم. انتخاب کردن سخت است. اما لازم است که برخی گزینهها را حذف کنیم. یکی یکی گزینههای محتمل را امتحان کنیم و بعد بگذاریمشان کنار. مثل اینکه یک قفل جلوی رویمان باشد و یک دستۀ پرُ کلید! تنها راه این است که کلیدها را یکی یکی امتحان کنم.