من و نوشتن
وقتی قرار است بنویسی، گوشی را دور کن

وقتی قرار است بنویسی، گوشی را دور کن

می‌خواهم از این بنویسیم که گوشی حواسپرت کن است. می‌دانم که همه می‌دانند! دلم می‌خواهد باز هم بگویم. به کسی چه ربطی دارد؟!
خواستم بگویم که وقتی مشغول کاری هستی آن وامانده را بگذار کنار. بگذارش یک جایی که چشمت بهش نخورد. جایی که صدایش توی گوشت زنگ نزند.
من معتقدم که آن‌قدر روی خودم تسلط دارم و اراده‌ام قوی هست که نروم سراغش. که حتی اگر جلوی چشمم باشد، من بی‌خیال به کارم برسم. اما دروغ است! آدم دیگر خودش را که نمی‌تواند گول بزند. می‌تواند؟
هروقت که مشغول نوشتن یا خواندن یا هرکار دیگری هستم، و این ملعون! کنار دستم است، مدام فکرم پر می‌کشد. ذهن خلاقم شروع می‌کند به پرسشگری و کنجکاو درونم در آتش دانستن بیشتر می‌سوزد.
اینکه فلانی جواب بهمان سوالم را داده یا نه؟ اینکه بگذار سرچ کنم ببینم زادگاه اصلی شتر کجاست؟ چرا و چگونه در این هوای گرم می‌تواند زنده بماند؟ بگذار ببینم این مدیا کاشیگر که در پاورقی این کتاب آمده دقیقا کیست؟ بیا ببینیم رشتهٔ آشپزی و ادبیات نمایشی و فلسفه اسلامی را در کدام دانشگاه‌ها تدریس می‌کنند؟ چارت دروس زبان شناسی و ارشد روان صنعتی دقیقا شامل کدام دروس است؟
یادتان نرود که موبایل متصل به اینترنت یک موجود وسوسه‌گر است!

اول: می‌نشینم پای سیستم. می‌گویم این‌بار دیگر وقفه نمی‌اندارم. این‌بار می‌نشینم و می‌نویسم و می‌نویسم. آن‌قدری می‌نویسم مه زود تمام شود. که بالاخره قال این مقاله را بکنم برود پی کارش.
زل می‌زنم به صفحهٔ سفید. به آن علامت چشمک‌زن کذایی که انگار دهن کجی می‌کند به ذهن موریانه زده‌ام.
کلمه‌ها در می‌روند. تلاش می‌کنم همه را جمع کنم. موضوع را تایپ می‌کنم. انگشتانم جمع می‌شوند. دست‌به‌سینه می‌شوم. فرو می‌روم توی صندلی. مضطرب می‌شوم. با پایم ضرب می‌گیرم.
چشمم را از نمایشگر می‌گیرم. احساس می‌کنم حسگرهایم بیشتر از همیشه دارند فعالیت می‌کنند. سرم را تکان می‌دهم. به سر و صداها بی‌توجهی می‌کنم. انگشتانم را باز و بسته می‌کنم. باید بنویسم.
تا همین کمی پیش می‌دانستم که می‌خواهم چه بنویسم. وقتی که این تیتر به ذهنم رسید انگار همه چیز مشخص بود. شفاف و واضح می‌دانستم چه باید بنویسم. اما حالا نمی‌دانم چه کنم. چشمم می‌گردد پی موبایل. هوس شنیدن موسیقی می‌کنم. همان قطعه‌ای که فقط توی گوشی دارم!
دست به گوشی می‌برم. سرگردان و حیران خیره می‌شوم به منو. به آیکون‌های رنگ‌به‌رنگ. بالاخره می‌روم سراغ پخش کنندهٔ موسیقی. قطعه را پیدا و پخش می‌کنم. اما به دلم نمی‌نشیند. می‌گویم بگذار یکی دیگر را امتحان کنم. باید همانی که با ایده و فضای ذهنم همسو است را پیدا کنم.
به خودم می‌آیم و می‌بینم که تمام آهنگ‌ها را از گوش گذرانده‌ام! بالاخره به یک قطعه رضایت می‌دهم. حالا از نو منم و صفحهٔ سفید!

دوم: قدری سر جایم وول می‌خورم. پسِ کله‌ام را می‌خارانم و قولنج انگشتانم را می‌شکنم. می‌دانم که از این ذهن پراکنده چیزی گیر نمی‌آید. شروع می‌کنم به کلیدواژه زدن. مدام به خودم می‌گویم اول فهرستی بنویس.
چند کلمه‌ای زیر هم تایپ می‌کنم. یکهو یک علامت سؤال بزرگ در ذهنم شکل می‌گیرد. می‌دانم که بیخود است و بهتر است بیخیالش بشوم. اما احساس نیاز می‌کنم. احساس اضطرار!
باید… باید… چرا باید؟! نمی‌دانم!
دستم آرام پیش می‌رود و موبایل را بر می‌دارد. باز ویلان می‌شوم میان آیکون‌ها. انگشت سبابه دزدانه پیش می‌رود. نوار بالای صفحه را می‌کشم پایین. داده را فعال می‌کنم. چشمم دوخته می‌شود به نوار اعلان.
می‌بینم که داده فعال شده. سرعت اینترنت خوب است. آنتن در وضع خوبی به سر می‌برد. اما هیچ خبری نیست.
آیا منتظر خبری بودم؟ می‌خواستم حالا پیامی برسد؟ اصلاً برای چه آمدم سراغش؟ اینجا چه می‌کنم؟ توی ایسنتا؟ میان ‌استوری‌ها و پست‌ها؟ بدون اینکه حتی توجه کنم؟
خودم را می‌کشانم بیرون. نفس به شماره افتاده را متوجه صفحهٔ خالی می‌کنم .تپش قلبم از نو بی‌نظم می‌شود.
یک اضطراب همیشگی که انگار اگر نباشد روزم سر نمی‌شود.
انگشتانم را درهم گره می‌کنم. صاف می‌نشینم. موبایل را دور می‌کنم. نوایش قدری دور شده .انگشتانم را آماده می‌گیرم بالای صفحه کلید.

سوم: می‌گویم این‌بار جدی‌ام. جدیِ جدی. این‌بار دیگر گول هیچ وسوسه و مکری را نمی‌خورم و بی‌خود برای خودم نمی‌چرخم.
کجا بودم اصلاً؟ داشتم چه می‌کردم؟ قرار بود از چه بنویسم؟
آهان! این موضوع و این هم کلیدواژه‌ها. حالا بیا هرکدام را از نگاه بگذرانیم. بیا برای هرکدام چیزکی تایپ کنیم.
کلمه‌ها شببه به خمیر سفتی می‌شوند که پشت ماسوره گیر کرده‌. بیرون نمی‌آیند. فشار هم کارساز نیست. آخر قیف را پاره می‌کند!
و من به رگ‌ها و مویرگ‌های ریز و درشتی که مغزم را محاصره کرده‌اند فکر می‌کنم. یعنی کلمه‌ها دقیقاً از کجای مغزم بیرون می‌آیند؟ کجاست این مرکز تولید واژه؟ کجاست مرکز تفسیر و تحلیل؟ آیا بروکاست؟ اما آن مگر برای ادای کلمات نبود؟ مگر برای ظاهر تکلم نبود؟
آن یکی اسمش چه بود؟ ورونیکا؟! آهان! ورونیکه! می‌گفت که آن‌جا مرکز معناگشایی است! اگر آسیب ببیند سیالی کلامت از بین نمی‌رود. اما در درک معنای کلامی خلل ایجاد می‌شود.
یعنی ورونیکه کلام را تولید می‌کند؟ آن معنای درونی‌اش را؟ آن مفاهیم را؟ اما نه… باید جای دیگری هم درکار باشد.
باید آن روز آن کتاب لعنتی را می‌خریدم. همانی که نظریهٔ زبانی چامسکی بود. اکر کتاب روان‌شناسی شناختی را هم نگه می‌داشتم خوب بود. چرا به محض پاس کردن و تمام شدن ترم ردش کردم رفت؟ مگر جا تنگ کرده بود؟ مگر علوم شناختی مورد علاقه‌ام نبود؟
چه شده؟ چرا این صفحه هنوز سفید است؟ چرا عقربه‌های ساعت این‌قدر تند و تیز می‌دوند؟ مرا مسخره کرده‌اند؟!

چهارم: کله‌ام را تکان می‌دهم تا فکر و خیال‌های بی‌خود بریزند دور. مثل مگس‌های سمجی که باید به‌زور دورشان کرد. نرفته بر می‌گردند. می‌چرخم و پاهایم را روی دستهٔ صندلی آویزان می‌کنم. صفحهٔ سفید از بغل چشمم پیداست. هنوز توی کادر است. یک کلید را فشار می‌دهم تا خواب نرود. باید بیدار بماند! چون قرار است بنویسم. اصلاً هم مهم نیست که علافش کرده‌ام.
دست می‌برم سمت موبایل. قسم می‌خورم که آخرین بار است. می‌خواهم همین حالا نظریهٔ چامسکی را سرچ کنم. بعد می‌گویم بگذار ببینم که چه کتاب‌هایی در حوزهٔ زبان‌شناسی شناختی وجود دارد؟
سرم به دوران می‌افتد میان عناوین و رنگ‌ها. به سرم می‌زند از نو ببینم چارت ارشد روان‌شناسی شناختی شامل چه دروسی است؟ بعد هوایی می‌شوم ببینم منابع ارشدش کدام بودند؟ حالا بگذار ببینم کدام دانشگاه پذیرش این رشته را دارد؟
دفترچهٔ انتخاب رشته کدام گوری است؟ مطمئنم که دانلودش کرده بودم. خب بگذار از نو پیدایش کنم. این زیر چه لینک‌های جالبی زده! پایین صفحه‌ای را می‌گویم که قرار بوده در آن  دفترچهٔ انتخاب رشتهٔ ارشد را دانلود کنم. می‌روم تا سرکی به رشته‌های دیگر بزنم. از شرایط مختلف. قوانینی که مدام تصویب و لغو شده‌اند.
یادم می‌افتد که به دنبال یک کتاب بودم. کتابی که چاپش تمام شده بوده. بگذار ببینم گیر نمی‌آژد؟ تجدید چاپ نشده؟ دست دوم یا ته انبار مانده‌اش گیر نمی‌آید؟ کتابخانه شهید دستغیب ندارد؟ چرا منابعش این‌قدر محدود است؟ مخزن نگارستان چه‌طور؟ ای بابا! مثلاً کتابخانهٔ مرکزی شهر است. آن‌وقت این کتاب را ندارد؟ ساعت چند است؟ تمام جانم خواب رفته. ئه! این سیستم کی خواب رفت؟!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *