
وبلاگِ من گلدانِ من است
آن اوایل که تازه وبلاگم را راه انداخته بودم وبلاگم را به باغ تشبیه کرده بودم. که اینجا یک باغ است و هر پست من نهالی است که در آن میکارم. اما حالا احساس میکنم که وبلاگم یک گدان است! آن هم نه یک گلدان معمولی. این وبلاگ یک گلدان و بستر رشد برای خودِ من است.
میدانم که کارم آنقدرها خوب نبوده و از هر صدتا پستم شاید 10 تایش به درد بخورد. اما همین مداومت و خالی نکردن میدان و ادامه دادن با وجود آگاهی به نقصها و تلاش برای اصلاحشان باعث شد که من کمی بیشتر قد بکشم.
منتشر کردن هر پست در اینجا برای من یک چالش بوده. گاهی ساعتها با متن ور رفتهام تا بالاخره چیز آبرومندی حاصل شود یا اینکه کلی خودم را خوردهام که آیا این را منتشر کنم یا نه؟
کلی طول کشید تا یاد بگیرم به جای صید ایده یا منتظر الهام ماندن ایده را بسازم.
کلی وقت برد تا بتوانم چشم و گوشم را بر روی نقنقهای درونیام ببندم و بیتوجه دکمه انتشار را بفشارم.
ماهها زمان برد تا درست نوشتن را بیاموزم که بفهمم چطور کمی بهتر بنویسم؟ و یک سال و چند وقت گذشت تا بتوانم خودم را و هویت و ارزشم را از نوشتهام جدا کنم. که اگر نوشتهای ضعیف است و آن یکی بیمحتوا و دیگری پرت به این معنا نیست که من ناتوانم یا بیعرضه. اینکه خوب یا بد بودن نوشتۀ من یک نتیجه است. فقط حاصل یک عمل است. حاصل یک تلاش. نه قرار است تمام وجود من را به نمایش بگذارد و نه ارزشش به ارزش وجودی من وابسته است.
این که از روی ارزشِ من به دستاوردم ارزشی منتقل شود، این اثر هالهای، طبیعی است. اما این که از روی ارزش عمل بخواهی صاحب اثر را قضاوت کنی به قول بابایی دور از آبادی است.
برفرض بخواهی یک نقاشی را برداری و بگویی از رویش میتوان فهمید که نقاشش چقدر آدم خوب یا موفقی بوده. اینکه اگر نقاشیاش ضعف دارد پس یعنی این آدم در تمام عرصههای دیگر هم ناتوان است. یک بیاستعداد خنگ.
آیا این قضاوت و تعمیم درست است؟
ممکن است کسی پیدا شود که چنین فکری کند. مهم هم نیست! بالاخره هر جور آدمی پیدا میشود. اما اینکه من بخواهم خودم در مورد خودم چنین فکری بکنم دور از آبادی است.
آخر نقد به اثر است که وارد میشود نه به صاحب اثر. اصلا اصل نقد همین است. باید شخصیت خالق را دور نگه داری. نمیشود برای پایین کشیدن ارزش اثر بزنی توی گوش صاحب اثر. نمیشود او را به فرش بکشانی و ببندیش به باد تحقیر و ریشخند تا ارزش کارش را بیاوری پایین. این کار کثیفی است!
باید یک مرز قائل شد. حتی اگر کسی چنین کاری با تو کرد. حتی اگر کسی به جای اثر، خودت را نقد کرد تو نباید خودت را ببازی.
گیریم که حق با اوست. گیریم که تو ضعیف عمل کردی. اصلا خودت هم میدانی که نتیجهات مالی نیست. اما چرا باید لجن این نقد دامن تو را بگیرد و تا توی خواب و رویا هم دنبالت بیاید؟
مهمترین چیزی که یک نویسنده باید یاد بگیرد همین است. اصلا تمام ریشۀ کمالگرایی در نوشتن و ترس از انتشار و ترس از دیده شدن و ترس از انتقاد و همه این چیزها از همین جاست که ریشه میگیرد.
تو میترسی کسی نگاه چپ بکند به عرق ریخته شدهات. میترسی بگویند خوب نیست. و این پیامی است برای تو بدین معنا که خودت هم خوب نیستی.
خوشحالم که این روزها دارم بیشتر یاد میگیرم که خودم را از اثرم جدا کنم. درست است که بابتش زحمت میکشم اما دلیل نمیشود که خودم را به آب و آتش بزنم.
تعصب زیاد مانع از رشد میشود.
تو دیوانهوار و متعصابنه وابستهای به اثرت. هویت تو گره خورده به هویت اثرت.
آیا این نتیجه اثری جز ویرانی روحت خواهد داشت؟
این نگاه جلوی نور خورشید را میگیرد و گل تویِ گلدان را پژمرده میکند.
همیشه که قرار نیست آدم شاهکار خلق کند! و همین که حالا به نوشتههایم تنها به چشم یک نوشته نگاه میکنم و راحتتر میتوانم ویراییشان کنم برایم کلی ارزش دارد.
هنوزم هم کمیتم لنگ است و سوراخ سنبههای زیادی برای پر شدن وجود دارند. میدانم که این وبلاگ یک بادبادک بیرنگ و روست میان کلی بادبادک دیگر که آسمان وب را پر کردهاند. اما همین که توانستهام این کار را انجام بدهم برای من قدم بزرگی بوده است. اما تمام سعیم را به کار میبندم تا این گلدان، این بادبادک یا باغ کمکم به ثمر بنشیند و بتواند چشم چهار نفر دیگر را هم بگیرد و خدا را چه دیدی؟! شاید توانستیم با کارهای درستدرمانتر یک تغییر و تحول مثبتِ ریزی در زندگی یک نفر ایجاد کنیم.
راستش تنها هدفی که دارم این است که این بادبادک معلق باقی بماند و لای شاخ و برگ درختان یا سیمهای برق گیر نیفتد. میدانم که باید دستی به سر و گوشش بکشم و با متنهای جاندار آذینش کنم تا چشم چهار نفر را بگیرد اما فعلاً بهانههایم تا آسمان هفتم میرسند.
میدانم که همه حرفهایم از بهانههایی هستند از سر تنبلی، اما حقیقت این است که از سریع پیش رفتن هراسانم. میترسم تغییرات آنقدری سریع رخ بدهند که نتوانم هضمشان کنم و آخرسر کار نیمه رها شود.
یک هدف خاص را نشانه رفتهام اما نمیدانم. نه که بترسم همین چهاردانه مخاطبی که نیست دود بشود! راستش میترسم باب میل خودم نباشد. هنوز درحال کشف کردنم. پس به نسخههای آزمایشی بسنده میکنم.
اصلا از اول داستان وبلاگ نویسی شروع شد تا ترس من از انتشار بریزد و حالا که پای تخصص گرایی و کسبوکار وسط آمده هول برم داشته. نه اینکه بخواهم با سر شیرجه بزنم در دل ماجرا. داستان این است که قضیه برایم زیادی گنگ است.
هزارتا سوال دارم که جواب همهٔ شان را هم از حفظم! اما هیچ کدام مجابم نمیکند.
سلام و درود زهرا خانوم عزیز
چقد خوشم اومد از این پستات (خودشناسی و خودباوری درون متنات موج میزنه)
کاملن باهات موافقم خانوم و ترسات هم قابل فهمه ، ولی مطمئنم ک زهرا خانوم اگر با همین فرمون پیش بره و درکنار تمرین نوشتنهاش و مطالعه کردنهاش یک روز نویسندهی خوبی میشه !
1 ـ شک و تردید خوبه اما از حد ک بگذره مانع پیشرفتات میشه
2 ـ تو ک آگاهی داری ک سرعت زیاد میتونه از مسیر منحرفات کنه باید بیشتر دقت کنی ک نذاری (این روند) بیش از حد سرعت بگیره
موفقیت و سلامتی و شادی برات آرزومندم
سلام بر جانان عزیز
خیلی ممنون بابت این انگیزه و انرژی که منتقل کردین:)
بزرگترین مشکلم اینه که زیاد مردد میشم.
چشم سعی میکنم هوش و حواسم رو بیشتر جمع کنم روی یک نقطه:)
راستش بخش نهایی پست، بعد از اون قسمت که گفتم شاید یک تحول مثبت ریز تونستم ایجاد کنم، قرار نبود منتشر بشه. اون چند پاراگراف آخر رو هایلایت کرده بودم که کپی نکنم. انگاری هوش و حواسم سر جاش نیست😅
ولی خب حالا که بد نیست میگذاریم همینطور بماند…