همین که قدم بعدی را بدانی کافی است
سلام محبوبه جان. نمیدانم از آخرین نامهای که میانمان ردوبدل شد چقدر گذشته. اما دیگر خبری از تو نشد. امیدوارم که مشکلی برایت پیش نیامده باشد و مشغلههای جوربهجور مرا پاک از خاطرات برده باشد.
چند روز پیش پیشنهادی دریافت کردم که میگفت درمورد جدیدترین چیزهایی که آموختهام یک نامه بنویسم. و همان وقت بود که به یاد تو افتادم. میخواهم برایت از بزرگترین درسی که گرفتهام بنویسم. از صبوری و مسیری که طی کردهام.
خودت خوب میدانی که من چقدر آدم عجولی بودم و هستم. سه ماه برای من حکم یک سال را دارد! هر روز برایم کش میآید و اگر لازم باشد زمان زیادی را منتظر بمانم، بیش از آنچه باید کلافه و بیقرار میشوم. اما در این ماههایی که گذشت من مجبور شدم صبورتر بشوم. و از این بابت خوشحالم.
گاهی صبر، بیش از چیزی که فکرش را میکنیم اثرگذار است. نیاز است که آجر به آجر همه چیز را چید ولی گاهی آنقدر غرق خیال میشویم و طعم رسیدن را مزمزه میکنیم که دیگر تاب و توانی برای صبر کردن و طی کردن مسیر باقی نمیماند.
تلاش برای صبوری به من آموخت که بهتر است هیچ هدفی نداشته باشم! شاید به نظرت حرفم بیمنطق برسد. بهخصوص اینکه شخصی مثل من چنین چیزی بگوید. کسی که تا هدفش را مشخص نمیکرد و راهش شفاف نمیشد هیچ قدمی برنمیداشت. که تا مطمئن نمیشد، همان جایی که بود میماند. کسی که حاظر نبود بزند به دل تاریکی و منطقۀ امنش را رها کند.
من از سر کنجکاوی قدری سرم را بلند کردم تا اطرافم را یک نگاهی بیندازم. و مجذوب جرقههای نورانی، آرام آرام دور شدم. مدام هوس کردم برگردم. خیلی زودتر از چیزی که باید خسته شدم. طاقتم تمام شد و خودم را به در و دیوار کوبیدم. اما یا باید برمیگشتم به همان سکون سابق یا ادامه میدادم. و ادامه دادن برابر بود با صبر کردن.
صبر کردن باعث شد که آرام آرام همه چیز شفاف بشود. و فهمیدم نمیشود آنقدری منتظر ماند که همه چیز مثل آسمان آفتابی روشن بشود. گاهی لازم است با نوری که فقط دومتر جلوتر را روشن میکند بزنی به دل جاده.
تا وقتی که منتظر بودم هدفم مشخص بشود، فقط دور خودم چرخیدم. انگار قرار نبود هیچ وقت به نتیجه برسم. اما همین که تصمیم گرفتم فقط راه بیفتم و ببینم در راه چه میشود کرد، همه چیز تغییر کرد.
البته همین کار باعث میشود خیلی وقتها دلم بلرزد. منظورم از سر ترس است. با خودم میگویم تو اینجا چه میکنی؟ چه میگویی؟ بهتر نبود برگردی؟ بهتر نیست همه چیز را رها کنی؟ عاقلانه نیست که کار را به کاردان بسپاری؟ اما میدانم اگر تجربهاش نکنم، اگر واردش نشوم، اگر طعمش را نچشم نمیتوانم تصمیم درستی درموردش بگیرم.
میدانم که نیازی به تجربه کردن برخی چیزها نیست. برای مثال لازم نیست بروم کسی را بکشم یا سلاخیاش کنم تا مطمئن بشوم که بهدرد اینکار میخورم یا نه! فقط یک نوشتن است. فقط یک راه افتادن است در مسیری که دوستش میدارم. و اگر ساکن بمانم، نه چشماندازهای تازه را پیدا میکنم و نه میفهمم که باید راهم را در کدام جهت ادامه بدهم.
چند روز پیش در میان صحبت با یکی از دوستانم از تازهترین نظریهام در باب زندگی رونمایی کردم! براساس آن، که خیلی هم تازه نیست و پیش از آن چیزهای مشابه زیادی گفته شده، زندگی کردن درست شبیه به اتوبوسسواری است. درست از لحظهای که یک سلول تازه تشکیلشده هستیم تا زمانی که میمیریم.
شاید عمرمان چند ساعت باشد، شاید هم چند سال. شاید هرگز نور آفتاب را نبینیم و گرمایش را لمس نکنیم، شاید هم بیشتر از هرکسی که میشناسیم عمر کنیم. بههرحال سوار اتوبوس میشویم. یک وقتی خودمان حق انتخاب نداریم که سوار کدام اتوبوس بشویم. اما بهمرور که بزرگتر میشویم، دست روی هر هدفی که میگذاریم، هر تصمیمی که میگیریم، میتواند اتوبوس ما را تغییر بدهد.
در این نظریه قصد دارم تحت تأثیر نگاه پوچ انگارانۀ برخی فلاسفه! و با الهام از مارک منسن عزیز بگویم که هدف داشتن هم درست شبیه به امید داشتن است. هدفی داری، به آن میرسی و پوم! دیگر چیزی نمیماند. وقتی یک هدف داریم خیال میکنیم که رسیدن به آن میتواند چیز شگفتانگیزی باشد. اما خیلی وقتها میرسیم و میبینیم که نه. صدای دهل فقط از دور خوش بود. از همین نزدیک خیلی چیز خاصی هم نیست.
مثال بارز حرف من را همهمان تجربه کردهایم. وقتی که کودکیم دوست داریم زودتر بزرگ شویم. خیال میکنیم که کلاس یا سن بالاتر چیز خاصی است. که اگر آدم 18 را رد کند و یا به 20 برسد قرار است اتفاق خاصی برایش رخ بدهد. که دانشگاه رفتن چیز خاص و ویژهای است. اما هیچ کدامش نیست. دستکم آنقدری که ما از مصائبش نق میزنیم چندان خوبیهایش را نمیبینیم.
اصل حرفم این است که بهتر نیست به جای اینکه یک هدف را تام و تمام ببینیم، آن را فقط بخشی از مسیر ببینیم؟ یک ایستگاه اتوبوس. یا مثلاً یک منطقه در شهر. که قرار است از آن گذر کنیم. من میخواهم جنایینویس بشوم. اصلاً این هدفگذاری چقدر صحیح است؟ بهتر نیست که بگویم دوست دارم جنایی نویسی را بیاموزم؟ که بتوانم در کوچه پس کوچههایش سرک بکشم؟ پس اگر میخواهم چند صباحی در آن خط بمانم، اگر میخواهم فقط از دور نگاهش نکنم، مجبورم از اتوبوسی که سوارش هستم پیاده بشوم. و شدم. ترس داشت. عادت کرده بودم به اتوبوس قبلی. ولی حالا راضیام. چون حالا بیشتر صبوری را یاد گرفتهام.
گاهی باید منتظر اتوبوس بمانی. گاهی مجبور میشوی مسیری را پیاده طی کنی. گاهی میخوری به ترافیک. گاهی اتوبوس پنچر میشود. گاهی همسفرانت پوست تخمه تف میکنند به پس کلهات! صدای وق و ووق بچۀ زنِ ته اتوبوس عذابت میدهد یا دود سیگار بغل دستی ریههایت را میسوزاند. شاید از آهنگی که راننده پخش کرده چندشت میشود یا حتی شاید تو را عامدانه آزار بدهند یا از اتوبوس پرتت کنند بیرون. و هزار و یک اتفاق دیگر.
هرمسیری زمین خوردن دارد، گریه کردن دارد، درد کشیدن دارد، حرف شنیدن و مقبول واقع نشدن دارد. دیده نشدن و طرد شدن دارد. از این چیزها نمیشود فرار کرد. گاهی این فکرها و اضطراب رخ دادنشان خواب و خوراک و نفس کشیدن را حرامم میکند. اما میدانم که اگر بخواهم از درد دوری کنم، رشدی هم در انتظارم نخواهد بود. هر تغییر، دگردیسی و رشد، درد خاص خودش را دارد. درست شبیه به قد کشیدن، مثل سبز شدن دندان تازه.
تو نمیتوانی تمام راه را یک نفس بدوی. باید صبر داشته باشی و آرام آرام بگذری. از پنجره بیرون را ببینی. حتی گاهی پیاده بشوی. قدری راه بروی. نفس بکشی و با آدمها حرف بزنی.
امیدوارم همیشه یادت بماند که همه چیز فقط رسیدن نیست. گاهی لازم است با ترس و لرز و بدون محاسبۀ سردی و عمق آب شیرجه بزنی. و زندگی با همین رفتنهاست که معنا دارد.