یادداشت‌های من
همۀ ما کمی تا قسمتی جامعه‌ستیزیم

همۀ ما کمی تا قسمتی جامعه‌ستیزیم

روایت اول

مشغول نوشتنم که می‌پرسد: اون دختره تو فیلم یتیم سایکوپث بود؟

تلاش می‌کنم زود از سرم بازش کنم: آره.

این اولین باری نیست که این سؤال را می‌پرسد، ادامه می‌دهد: ونزدی هم سایکوپثه؟

-آره. ولی از نوع دومیش! یعنی محیطش باعث شده این جوری بشه.

او ول کن نیست! می‌خواهد بداند دقیقا چطور می‌شود یک سایکوپث (سایکوپات) را تشخیص داد. اصلا چه می‌شود که کسی سایکوپث می‌شود؟

حالا دیگر رشتۀ افکارم را بریده. پس دست از نوشتن می‌کشم و شروع می‌کنم به ردیف کردن یک خلاصۀ تروتمیز و نوجوان‌فهم. اینکه سایکوپات‌ها نمی‌توانند بفهمند که دیگران هم مثل آن‌ها احساساتی دارند و مثلا درد می‌کشند، البته از لحاظ روحی. اینکه می‌توانند خیلی بی‌رحم باشند و هیچ وقت هم احساس پشیمانی یا عذاب وجدان نمی‌کنند، چون اساسا وجدانی ندارند. که بازیگرند و نقش‌شان را خوب بازی می‌کنند تا بتوانند از دیگران بهره‌کشی کنند.

چندبار دیگر هم در موقعیت‌هایی دیگر و از را‌ه‌هایی دیگر بحث را کشانده به همین نقطه: یک سایکوپات چگونه موجودی است؟

هربار هم من کلی پرچانگی می‌کنم و هربار هم او مرا غافلگیر می‌کند: فکر کنم منم سایکوپث باشم!

-نه نیستی!

دلیل می‌آورد. سعی می‌کند قانعم کند که می‌تواند همان‌قدر بد باشد. (اگر دقت کنیم می‌بینیم که کلیشه‌های جنسیتی مردانه تقریبا همین را از یک مرد می‌خواهد!) اما من حرف‌های یک پسربچۀ 12 ساله را جدی نمی‌گیرم. تمام نوجوان‌ها و حتی آدم‌های بزرگ‌سال خیال می‌کنند قوی‌تر از چیزی هستندکه درواقع هستند. لااقل بیشترمان!

پای یکی از خواهرها وسط کشیده می‌شود. او هم اظهار می‌کند که معقتد است یک سایکوپات است! هربار تلاش می‌کنم قانعشان کنم که این خصوصیاتی که آن‌ها دارند تماما آن چیزی نیست که یک جامعه‌ستیز را از آدم‌های عادی جدا می‌کند. که یک جامعه ستیز به حقوق دیگران احترام نمی‌گذارد و قانون‌ها برایش بی‌ارزشند. این نوجوان‌ها هم در جوابم می‌گویند که به نظرشان قانون مفت نمی‌ارزد!

«شاید آن‌ها راست می‌گویند.» این همان چیزی است که مرا می‌ترساند. که از همان وقتی که خواستم بفهمم جامعه‌ستیز کیست و رفتار جامعه‌ستیزانه چیست، به دلم افتاد. افکارم را کنار می‌گذارم و تلاش می‌کنم متقاعدشان کنم که نوجوان‌های عادی‌ای هستند و تمام آدم‌ها ممکن است به هردلیل و بهانه‌ای یک وقت‌هایی با جامعه دربیفتد.

روایت دوم

دراز می‌کشم کنار شوفاژ و گرم خواندن می‌شوم. کتاب درکمال خونسردی، نوشتۀ ترومن کاپوتی. وقتی که ماجرای کتاب را برای مامان تعریف کردم گفت که بس کنم، چون سرش درد گرفته بود! اما برای من جالب است. تلاش می‌کنم ماجرا را از دور ببینم. حتی قدری آن قاتل‌ها را در نظر بگیرم بلکه بفهمم چرا دست به چنین کاری زدند. (درست همان زاویۀ دیدی که کاپوتی به ما داده. او هم دنبال فهمیدن چرایی ماجرا بود.)

آن قدری می‌خوانم که چشمانم گرم خواب می‌شوند. کتاب را می‌گذارم کنار. یک نگاه به صفحۀ موبایل می‌اندازم. دلم نمی‌خواهد بخوابم. چشمم می‌افتد به آیکون اپلیکیشن تد. واردش می‌شوم و می‌روم سراغ آخرین سخنرانی که نیمه مانده بود. ادامه‌اش را می‌بینم و خط‌های مختلفی درون سرم به هم وصل می‌شوند. انگار که هرچه می‌خواستم آن‌جا بود. پاسخ تمام سوال‌هایم و تکمیل کنندۀ تمام حرف‌هایی که نتوانسته بودم کامل‌شان کنم.

از شرح جزءبه‌جزء آن سخنرانی می‌گذرم، اصل کلام این بود که اگر بخواهیم صادق باشیم، همۀ ما جامعه‌ستیزیم. چون انسان ذاتا یک موجود خاکستری است. نه خیر مطلق است و نه شر مطلق. همۀ ما نوسان می‌کنیم میان خوب بودن و شریر بودن. و این طبیعی است. این نشانۀ انسان بودن است. وگرنه اگر قرار باشد هر تکانه و تغییر خلقی را نشانه‌ای از یک اختلال روانی و یا خارج بودن از نرم و هنجار جامعه بگذاریم، آن‌وقت است که سن تشخیص‌ها پایین‌تر می‌آیند و گستره‌شان بیشتر می‌شود. آن‌وقت است که حتی رفتارهای طبیعی هم ممکن است تحت نشانه‌های یک اختلال جای بگیرند.

همۀ ما کمی تا قسمتی سایکوپاتیم. گاهی بی‌وجدان می‌شویم! می‌توانیم بدجنس باشیم و به وجدانم‌مان گوش ندهیم. ممکن است از سر هیجان‌هایی مثل ترس یا خشم و نفرت شدید دست به کارهایی بزنیم که حتی خودمان هم باورمان نشود. ما می‌توانیم خودمان را گول بزنیم، توجیه بیاوریم، با بیگانه خواندن طرف مقابل هربلایی سرش بیاوریم! او بد است، دشمن است، جزو آن‌هاست. از ما نیست. من فقط وظیفه‌ام را انجام دادم، من چاره‌ای نداشتم، این یک دستور بود. او حقش بود!

یک نگاه به زندگی خوتان بیندازید. تا به حال نشده دروغ بگویید؟ نشده از قانونی سرپیچی کنید، دلتان به حال کسی نسوزد و بدون عذاب وجدان در حقش جفا کنید؟ نشده که فیلم بازی کنید و کسی را سرکار بگذارید؟ به دلیلش کاری ندارم، نشده احساس کنید که دیگران یک مشت احمقند و شما از همه‌شان بهترید؟

پس همۀ ما می‌توانیم یک نیمه جامعه‌ستیز باشیم. انگار که این خوی نسبتا وحشی در همۀ ما هست. حتی آرام‌ترین و بهترین آدم‌ها. چیزی آن درون هست که ممکن است بیرون بزند. بعضی آدم‌ها هم به جای آسیب رساندن به دیگران، به خودشان آسیب می‌رسانند. کاری که خیلی از ماها با خودمان می‌کنیم. به روش‌های مختلف، آگاهانه و غیرآگاهانه.

یک نگاهی به تاریخ بیندازید، به جنگ‌ها، به لشکرکشی‌ها. کاری به دلایل ندارم، دشمن و دفع خطر و دفاع از خود تمامشان دستاویز است. درست است که از سر میل به خشونت نبود، فرض می‌کنیم که نبوده. حتی همین قانون، همین عدالت. برای اجرای عدالت گاهی باید به کسی آسیب رساند. و همین منظور من است. انگار که نمی‌توان کاملا در یک قطب بود! انگار که بقا و زندگی این را اقتضا می‌کند. فقط اسمش عوض می‌شود.

نکتۀ مهم دیگر این است که خیلی از مجرمان هیچ اختلال روانی خاصی ندارند. همۀ سایکوپات‌ها قاتل و خلاف‌کار و متجاوز نمی‌شوند. خیلی‌هاشان یا هیچ کاره می‌شوند یا اتفاقا به درجات رفیعی می‌رسند. به‌خصوص در سیاست و تجارت. چون چنین کارهایی آن‌قدری پیچیده هستند و گاه نیازمند کنار گذاشتن وجدان برای گرفتن تصمیم‌هایی سخت، که خیلی از آدم‌های خوب و عادی نمی‌توانند چندان درشان دوام بیاورند. بحث همان بخور یا خورده بشو است! خیلی از سایکوپات‌ها، نه در زندانند و نه مشغول نقشه کشیدن برای شکار آدم و قتل زنجیره‌ای. بلکه میان‌مان پرسه می‌زنند. که خیلی از تغییرهای اساسی را همین آدم‌ها ایجاد کرده‌اند.

قرار نیست از سایکوپات‌ها دفاع بکنم. که هنوز راه درازی در پیش دارم تا وقتی که بتوانم درست درمان بفهمم این اختلال چیست و چه طور خودش را نشان می‌دهد. فقط خواستم بگویم که اگر به آینه یک نگاهی بیندازیم، یک نیم‌چه جامعه‌ستیز را آن‌جا می‌بینیم! البته که منظورم اصلا بر این نیست که بروید و تمام عقده‌های ضداجتماعی‌تان را خالی کنید یا راه بیفتید به اعمال خلاف! فقط می‌خواهم بگویم، شاید بهتر است خیلی افرادی که دست به یک جرمی زده‌اند را قضاوت نکنیم، شاید آن‌ها به همان اندازۀ ما درونشان خوبی وجود داشته باشد و فقط به دلایلی، بدی درون‌شان آن‌قدری بیرون زده که به کسی آسیب برساند. که شاید واقعا بشود به خیلی از این آدم‌های بد فرصت دوباره داد، تا بتوانند، تا خودشان هم باور کنند، یک خوبی درونشان وجود دارد. (البته که منظورم متجاوزان و دزدان و قاتلان سریالی نیست، کسانی که بارها و بارها تنها از سر لذت یا بدون دلیلی مشخص صرفا دست به جرم می‌زنند.)

همۀ ما همینیم. آمیخته‌ای از خیر و شر. گاهی ممکن است یکی از این‌ها قدری غلبه کند. اما همیشه فرصت این را داریم که خوب بشویم و باور کنیم که می‌توانیم روابط سالم‌تری با آدم‌های اطرافمان و جهانی که درش زندگی می‌کنیم داشته باشیم. که همیشه فقط خودمان را قربانی نبینیم. یک‌جورهایی می‌شود گفت تمام آدم‌ها، هرکدام به شکلی، قربانی یک چیزی می‌شود.

درنهایت یادتان باشد که همۀ آدم‌ها احساس دارند. فقط ادراک برخی از آن‌ها قدری متفاوت است و همین تفاوت ممکن است باعث بشود گاهی کارهایی بکنند که حتی شاید خودشان را هم عذاب بدهد!

در نهایت شاید بد نباشد به این پست هم سری بزنید:

2 نظرات در مورد “همۀ ما کمی تا قسمتی جامعه‌ستیزیم

    • نویسنده گراواتار (gravatar)

      سلللام
      ممنون از لطفت دوست جوان و نویسنده من

      دو تا نکته ما به سایکوپات می گیم اختلال شخصیت ضد اجتماعی
      و دوم: سایکوپات ها به سایکوپات بودنشون به هیچ وجه بینش ندارند و اونو بد نمی دونن. ولی این کوچولوها و خواهر برادر شما رفتارهاشون رو که با جامعه نمی خوند رو می دونستن با جامعه نمی خونه.

      خیلی قشنگ نوشته بودی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *