همسرِ من
درِ آسانسور باز شد. به سمتِ دربِ واحدشان رفت. کلیدی را که در دست آماده داشت در قفل چرخاند و دستگیره را فشرد و قدم به درون خانه گذاشت. چراغها خاموش بودند و نورِ صبحگاهی از پسِ پردههای آویخته، میریخت رویِ نقش و نگارِ قالی.
در را پشت سرش بست و ساکش را کنار در، زمین گذاشت. بویِ عجیبی تویِ خانه پیچیده بود که برایش آشنا بود.
به سمت پیشخوان رفت و کیف دستیاش را روی آن گذاشت. از همانجا نیم نگاهی به کف آشپزخانه انداخت.
با صدای بلند گفت: سعید.
به سمت اتاق خواب رفت. در باز بود و اتاق به هم ریخته. صدایش را بالا تر برد و گفت: سعید کجایی؟
به سمت درِ دستشویی رفت و در حالی که به در ضربه میزد گفت: سعید، اون تویی؟… چرا جواب نمیدی؟
در باز شد و سعید در حالی که دستهای خیسش را با پایینِ بلوزش پاک میکرد جلویِ رویش ظاهر شد: بَه بَه، سفر بخیر.
_باز چه غلطی کردی؟
_سفر خوش گذشت؟
_باز من دو روز تو این خونه نبودم، گند زدی به همه چیز؟
_سوغاتی برامون چی اوردی؟
دست سعید را گرفت و کشید به سمت آشپزخانه. زمین را با انگشت نشان داد و گفت: این چیه؟
_چیزی نیست. پاک میشه.
_باز هم؟
_خیلی سخت میگیری سپیده.
سپیده نفسش را با عصبانیت بیرون داد و گفت: سخت میگیرم؟ مگه قول ندادی بذاری کنار این کاراتو؟ مگه…
سعید دستش را از دست سپیده کشید بیرون و گفت: بسه دیگه. چه قدر شلوغش میکنی. گفتم تمیزش میکنم.
سپیده نشست روی زمین و تکیه داد به پیشخوان و گفت: چرا تا حال تمیز نکردی؟
_وقت نشد.
_وقت نشد؟ این…
_باشه بابا از دیروزه. یعنی از دیشب. فکر نمیکردم امروز برگردی.
_چرا دست از این کارات بر نمیداری؟ لااقل تو خونه نکن. چرا نمیری خونۀ خودشون؟
_مگه دسته منه؟
_پس دست کیه؟
_خودش یهو…
_آره خودش. همه شون تقصیر خودشون بود. سعید توی این پنج سال این چهارمیش بود. تازه این دومیش تویِ این یک ساله. اصلاً شاید همین چهار تا رو من دیدم. هان؟
_میترسی؟
سپیده لگدی به ساق پای سعید زد و گفت: ترس از چی؟ اصلا چرا مراعات نمیکنی؟ اینجا آشپزخونه است. اینجا غذا میخوریم. غذا درست میکنیم. اصلاً ببرشون کشتارگاه بهتر نیست؟
_قول میدم آخریش باشه.
_هنوز سنگینی اون آخری رو کمرم مونده. وایسا ببینم. اولاً این یکی کی بود؟ دوماً چیکارش کردی؟
_بازپرس شدی؟… باشه بابا اون جوری نگام نکن. محسن بود…
سپیده نگذاشت کلام از دهان سعید خارج شود، سریع گفت: محسن؟ اون بیچاره که آزارش به کسی نمیرسید. پسر خوبی بود. فکر نکردی مادرش…
سعید نشست روبه روی سپیده و گفت: پسر خوبی بود؟
سپیده خودش را جمع کرد و گفت: چی شد؟
_زر زر میکرد. بدجور رو مخ بود.
سپیده تکرار کرد: چی شد؟
_بحثمون شد. یه مشت زد تو شکمم، من هم چاقو دستم بود. نفهمیدم چی شد.
_همینجور اتفاقی وقتی که بحثتون شد چاقو هم دستت بود. بعدش هم نفهمیدی دیگه چی شد!
_که چی؟
_هنوز که نگهش نداشتی؟
_نه بابا مگه دیوونهام.
سپیده ابرویی بالا انداخت: سری قبلی رو که تا دو روز تو حمام نگهش داشته بودی. بوی گندش کل خونه رو برداشته بود. نصفه شب با چه مصبیتی بردیمش بیرون.
سعید دستی بر شانه سپیده گذاشت و گفت: خودت هم شریک جرمی.
سپیده خودش را کنار کشید وگفت: آره اگه نرم سفر یا تو کسی رو نیاری خونه شاید مشکل حل بشه.
_نمی تونم که خودمو تو خونه حبس کنم، فقط به خاطر اینکه ممکنه یه بلایی سر کسی بیارم.
_نه. بقیه باید هفت تا سوراخ قایم بشن.
سعید بلند شد و دستی به کمر زد و گفت: پاشو اینجا رو جمع و جور کنیم.
_چرا نمیری خونۀ خودشون؟
_که مدرک جرم جا بذارم؟
_شاید اصلاً به خاطر همین دیگه قاطی نکردی.
_نه. نمیشه پیشبینی کرد.
_لااقل جسداشونو زودتر پیدا میکنن.
سعید نگاه تندی به سپیده انداخت و گفت: به جای این حرفا بلند شو.
سپیده نگاهی به جورابهایش انداخت. وقتی که آمده بود توی آشپزخانه خونی شده بود. خون یک آدمیزاد.
احساس کرد که حالش دارد به هم میخورد. بغض کرد و گفت: سعید مگه قول نداده بودی؟
_گفتم که بار آخره.
_نه، قول داده بودی خوشبخت باشیم.
_مگه نیستیم؟
سپیده اشکهایی را که داشت سرازیر میشد پاک کرد. نگاهی به خونهای دلمه بستأ کفِ آشپزخانه انداخت و بعد خیره ماند به دست سعید که دراز شده بود به سمتش و گفت: می خواستم یه چیزی بگم.
_این همه گفتی کم بود؟ دیگه چی مونده بگی؟ بهتره ندونی چه جوری سر به نیستش کردم.
سپیده زد زیر گریه. سعید دستپاچه شد. نشست و دستان سپیده را در دست گرفت و گفت: خودت میدونی که اون قدر دوست دارم که هرچه قدرم روی مخم بری قاطی نمیکنم.
گریه سپیده شدت گرفت و گفت با صدای بریده گفت: من… من…
سعید با نگرانی گفت: تو چی؟
سپیده دستش را روی شکمش فشرد و با هقهق گفت: میخواستم … بهت…. خبر بدم.
سعید گبا نگرانی بیشتری گفت: چی شده؟ مریضی چیزی گرفتی؟ گفتم نمی خواد بری.
_نه.
_پس چی؟ بگو دیگه جون به سر شدم.
_میخواستم بهت خبر بدم… که… داری… بابا میشی.
_یعنی چی؟…واقعاْ؟
سپیده سری تکان داد.
_چرا زودتر نگفتی؟
سپیده با دست اشاره کرد به خونها. سعید دستش را گرفت و بلندش کرد و گفت: پاشو بریم. شما باید استراحت کنی. خسته سفرم هستی. من خودم اینجا رو جمع و جور میکنم. وای اصلاْ باورم نمیشه دارم بابا میشم. دیگه باید روی اعصابم بیشتر کار کنم.
دمِ پیشخوان سپیده ایستاد و جورابهایش را در آورد.
مستقیم رفت به سمت حمام و سعید را با واگویههای خودش تنها گذاشت.
اولش فکر کردم همسرش معتاده و توی آشپزخونه مواد کشیده. بعدش که اسم کشتارگاه اومد فکر کردم تو کار مرغ و جوجست. خیلی غیرمنتظره و جالب بود
ممنون از نظرتون. راستش یکم میترسیدم غیر منطقی شده باشه. خوش حالم که تونسته جالب باشه:)
وای چه دقیق نظر خانم کیوانی !!!! منم همین فکرا رو کرده بودم :”)))
دیگه آخراش داشتم طرفو به فحش میکشیدم…
مونده بودم زنه چجوری نمیترسه با این یارو زندگی کنه /:
خوش حالم که عنصر غافل گیریش تونسته خوب عمل کنه:)
و این داستان کوتاه یه جورایی الهام گرفته از داستان خواهر من قاتل سریالی هستش.
من با ترس و لرز خوندمش…درست نفهمیدم
شوهرش کیو یا چیو کشته بود؟ خون چی بود؟
جرئت ندارم برم دوباره بخونمش&____________&
واقعاً اینقدر بارش سنگین بود؟ :/
پس فکر کنم بهتره باقیش رو نخونین:)