همسایۀ من یک آدم عادی است

یک سؤال دارم: به نظرتان در هر سال چند درصد از مرگ‌ها، قتل است؟ یعنی مرگشان به دلیل دخالت انسان صورت می‌گیرد. هرچیزی که بتواند نام قتل به خودش بگیرد.

پاسخ‌تان چیست؟

چند درصد؟

تعداد قتل‌هایی که در هر سال صورت می‌گیرد می‌تواند خیلی بیشتر از چیزی باشد که در اخبار به گوشتان می‌رسد. یا در فضای مجازی و حقیقی درموردش پچ‌پچ و فریاد می‌شنوید. حتی بیشتر از آن تعدادی که کشف می‌شود.

همیشه قتل‌هایی وجود دارند که وقفه‌ای طولانی میان وقوع و کشف‌شان می‌افتد. شاید هم هیچ‌گاه فاش نشوند. به هرحال بخشی از قتل‌ها به‌عنوان مرگ طبیعی یا هرچیزی به جز قتل دسته‌بندی می‌شوند. مثل اشتباه پزشکی، تداخل دارویی یا حتی خودکشی. بخشی از آن‌ها هم لاپوشانی می‌شوند یا جسدشان به شکلی ناپدید می‌شود که هیچ‌گاه نمی‌فهمیم رخ داده‌اند.

درواقع آن بیرون، خارج از خانه‌های امن‌مان، یک عالم کشتار رخ می‌دهد. تازه حساب جنگ را هم جدا می‌کنند. چون قتل حساب نمی‌شود. پس بازهم دایرۀ آمار دارد گسترده‌تر می‌شود.

بیرون از خانه، آدم‌ها به جان هم می‌افتند. مثل حیوان‌های وحشی که لباس‌های متمدنانه پوشیده‌اند. فرقی هم نمی‌کند کجای دنیا هستید. همیشه قتل یا اقدام به قتلی بیخ گوشتان رخ می‌دهد.

آیا تمام این قتل‌ها توسط افرادی خاص رخ می‌دهد؟

به نظرتان چنین افرادی چه طور آدم‌هایی هستند؟ روان‌پریش؟ جامعه‌ستیز؟ عقده‌ای؟ پرخاشگر؟ منفعت‌طلب؟ هیولا؟ دراکولا؟ نظرتان چیست؟

پاسخ صحیح این است که بیشترین میزان قتل‌ها را آدم‌های عادی انجام می‌دهند. درست است که مثلا شیوع جامعه‌ستیزی 4 درصد است. که یعنی از هر صد نفری که می‌شناسید می‌شود گفت 4 نفرشان مبتلا به طیفی از اختلال جامعه‌ستیزی است.

اگر بخواهیم از روی فیلم‌ها و اخبار قضاوت کنیم، احتمالا بخش زیادی از قاتل‌ها جامعه‌ستیز هستند. اما حقیقت این‌طور نیست. هرچند که خیلی‌ها به عنوان یک جامعه ستیز تشخیص داده نمی‌شوند اما با این حال تعداد آدم‌های عادی در هرچیزی بیشتر است. چون تعداد آدم‌هایی که با معیارهای زمانه‌شان عادی محسوب می‌شوند خیلی خیلی بیشتر است. درضمن قرار نیست که تمام جامعه‌ستیزها قاتل بشوند. یا آدم‌های عادی هیچ کار خلافی انجام ندهند.

من یک جامعه‌ستیزم. یا لااقل مشاورم این‌طور می‌گفت. البته آن‌قدرها هم خوی و خصلت وحشیانه‌ای ندارم. اما خب تشخیصی است که داده شده. آن را پیش خودم نگه می‌دارم. چون اگر بدانند تو چیستی، سیلی از برچسب‌ها و اتهام‌ها و سوظن‌ها را به سویت روانه می‌کنند. آخرین چیزی که به آن آسیب رساندم یک پرنده بود. در 14 سالگی. بعد از آن دیگر چیزی نبود. راست می‌گویم. البته به جز ماهی‌ها. از این‌که آن‌طور بامزه بالا و پایین می‌پرند خوشم می‌آید. آن هم فقط یک مدت کوتاه بود.

تنها مسئله ای که وجود دارد همسایه‌ام است. او یک آدم عادی است. یک کارمند محترم. کاملا مطابق قانون زندگی می‌کند. با او صحبت کرده‌ام. مطمئنم که یک آدم عادی است. یالااقل این‌طور به‌نظر می‌رسد. اما درواقع او یک قاتل است. قتلش فقط از روی منفعت بود. من یک شاهد ناشناخته هستم. البته اگر چنین چیزی وجود داشته باشد. فقط صداهایی شنیدم و می‌دانم چه شد. جابه‌جایی جسد را هم دیدم. اما او نمی‌داند که من می‌دانم. نیمه شب بود. بی‌خوابی زده بود به سرم و برای این‌که خودم را خسته کنم شروع کردم به بالا و پایین کردن پله‌ها. صداها کنجکاوم کردند. خفه بودند اما شنیده می‌شدند. قابل فهم بودند. لااقل برای من.

نمی‌دانم دلیل کارش چیست اما حتما منفعتی در کار بوده. فرقی نمی‌کند از چه زاویه‌ای به ماجرا نگاه کنیم. آخرسر به این نتیجه می‌رسیم که به نظر او، در آن لحظه، کشتن بهترین راه است. پس بهترین راه را انتخاب کرده.

فقط برایم جالب است که یک چیز را بدانم. چطور می‌تواند با چیزی که به آن وجدان می‌گویند کنار بیاید؟ یعنی قبلا هم کارهای مشابهی کرده؟ چون بعد از آن تغییر خاصی در چهره‌اش ندیده‌ام.

مگر آدم‌های عادی وجدان ندارند؟ یک چیزی شبیه به دلبستگی و همدردی؟ که حتی اگر در لحظه‌ای خاص غیرفعال شود اما بعد از نو بیدار می‌شود؟

خیلی کارها برای من معنای خاصی ندارد. پس لزومی هم ندارد برای خودم توجیحشان کنم. اما او چه؟ فقط یک سؤال از او دارم: چه‌گونه می‌تواند به زندگی‌اش ادامه بدهد؟

البته که قرار نیست از او بپرسم. فقط قرار است به پلیس زنگ بزنم و شمارۀ پلاک ماشینش را بدهم. با آن وضعی که جسد را جابه‌جا کرد، مطمئنم چیزی را جایی از قلم انداخته. شاید اگر پلیس چیزی گیر بیاورد، به‌جای من این سؤال‌ها را از او بپرسند. کسی چه می‌داند؟ شاید اشتباه از من بوده. شاید او هم یک جامعه‌ستیز است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *