هر شغلی به قدری هیجان محتاج است!

«زیر زیر، رو رو، زیر زیر، رو رو…» مثل ورد با خودش تکرار می‌کرد. چشمانش را دوخته بود به رج‌های کاموایی که داشتند شکل می‌گرفتند. یک آن احساس کرد یک عنکبوت بزرگ است. عنکبوتی را تصور کرد که با یک عینک چند شیشه‌ای نشسته و با تمام دست و پای بندبندی و مومویی‌اش مشغول بافتن است. «بندپایان چندش آورن!» نظرش همیشه همین بود. هرچند که این را درمورد خزندگان و موجودات پردار هم می‌گفت. و هرجنبده‌ای که می‌توانست پرواز کند یا پولک داشت یا خیلی بزرگ بود. اما نتوانست به تصویر ذهنی‌اش نخندد. میل‌ها را روی پایش گذاشت. قدری مشت‌هایش را باز و بسته کرد. با چنگال تکه‌ای از کیکی که کنار دستش روی میز بود را گذاشت درون دهانش. دلش هوس یک لیوان شیر داغ کرد. اما بیرون باران می‌بارید. چترش را هم گم کرده بود. یعنی احتمال می‌داد که «خونۀ داوودی جا مونده». اما مطمئن نبود. هرچند که این احتمال باعث نمی‌شد بد به دلش راه بدهد. بالاخره اینکه چترت را در صحنۀ جرم جا بگذاری قدری می‌تواند وجه‌ات را خدشه‌دار کند. اما برایش مهم نبود. چون تقریبا هفته‌ای دوبار آن‌جا می‌رفت. هر یکشنبه و برخی اوقات سه‌شنبه‌ها یا چهارشنبه‌ها. بساط کاموا را کنار گذاشت و بلند شد. تصویر داوودی منگه شده بود به پس چشمانش. فرقی نداشت چشمانش را ببندد یا باز کند. آن‌جا بود. اما این‌بار زنده. داشت می‌خندید. دلش آشوب شد. بساط کاموا را برداشت. به آشپزخانه رفت. تمامشان را انداخت درون سطل. «عجوزۀ عوضی.» در یخچال را باز کرد. نگاهش را از روی شیشۀ رب به روی تخم مرغ‌ها سراند. کره، هویج، عدس‌پلویی که درون ظرف لاکی شفاف بود. در یخچال را بست. به سمت اتاق خوابش رفت. در میان نور کم کشویِ پرونده‌ها را بیرون کشید. انگشتانش لغزیدند. رفتند و آمدند. یک پرونده را برداشت. خودش بود. «لالۀ داوودی. مسخره نیست؟!» نیشخند زد. با ذوق نشست روی تخت. پرونده را میان انگشتانش تاب داد. «دیگه بسته شده. تموم شده. لازم نیست اون مزخرفاتو گوش بدم. لازم نیست الکی ادا در بیارم که یعنی بهش اهمیت می‌دم ودیگه لازم نیست از اون همه پله برم بالا. آخه چطوری یه پیرزن همچین جایی زندگی می‌کنه؟ طبقۀ دهم ساختمونی که دم‌به‌دم آسانسورش خرابه؟!» دراز کشید. فردا سه‌شنبه بود. از همان سه‌شنبه‌هایی که باید سرکار می‌رفت. «دیگه لازم نیست فردا صبح بیدار بشم.» لبخندش نیم دقیقه هم دوام نداشت. از جا پرید «لعنت بهت که بعد مردنم دست از سرم برنمی‌داری. باید برم و خبر مرگتو بدم!» پرونده را پرت کرد. خورد به آینه. آینه تکان خورد. انعکاس لرزان خودش را دید. از نو روی تخت ولو شد. «اما در عوض فردا یه نمایش حسابی داریم.» لبخندی از سر رضایت زد. «من همین الان رسیدم. هرچی زنگ زدم جواب نداد. در رو که باز کردم… دیدم…» تلاش کرد صدایش بغض‌دار به‌نظر برسد. بعد زد زیر خنده. «همه‌اشونو می‌ذارم سرکار. فردا روز تفریحه!» نفس عمیقی کشید. احساس کرد شغلش آن‌قدرها هم مزخرف و کسل کننده نیست. «مددکار اجتماعی» به این فکر افتاده بود که استعفا بدهد و قید حقوق ثابت را بزند. هرچند که حقوقش آن‌قدرها هم دندان‌گیر نبود. اما بالاخره ثباتی بود در زندگی‌اش. از جایش پرید. پرونده را جمع‌وجور کرد و گذاشت سرجایش. در کمدش را باز کرد. یک جعبۀ فلزی کوچک را از میان لباس‌هایش بیرون کشید. چند تکه طلا. درش را بست. «لااقل مردنش یه سودی داشت.» جعبه را برگرداند سرجایش. از اتاق بیرون زد. ظرف پلو عدس را برداشت و درون مایکروویو گذاشت. وقت شام و سریال بود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *