هدفمندی | چگونه انتخاب میکنی؟
محبوبه وارد سایت میشود. میبیند که همان رشتهای که همه منتظرش بودند را قبول شده. محبوبه خوشحال میشود. همه شادی مکنند. تحسین میشود و دست مریزدا میگیرد.
شب میشود. محبوبه توی جا وول میخورد. هرچه میکند خوابش نمیبرد. فکر رشتهای که قبول شده مثل خوره میافتد به جانش.
محبوبه فکرهای بیخود را میریزد دور. چرا باید نگران باشد؟ این همه تلاش کرد تا به آن برسد.
محبوبه فارغ التحصیل میشود. نمیداند این چند سال را چطور گذراند. گاهی خوب بود و گاهی بد. مثل همۀ آدمهای دیگر. اما خیلی کم پیش میآمد که محبوبه از صمیم قلب خوشحال بشود و احساس رضایت کند.
محبوبه در آزمون استخدامی قبول میشود. همه خوشحال میشوند. تحسینش میکنند. محبوبه هم خوشحال است. کلی زحمت کشیده بود بابت آن. اما احساس میکند نگران است. فکرش را خالی میکند. چرا باید نگران باشد؟
محبوبه چند سال است که کارمند است. کارمند خوبی هم بوده. محبوبه پرتلاش است و همه تحسینش میکنند. اما خودش هیچ راضی نیست. همیشه نق میزند و احساس نارضایتی میکند.
یک شب بیخوابی میزند به سر محبوبه. بیدار میماند و میایستد پشت پنجره. پنجره را باز میکند و هوای سرد حالش را جا میآورد. احاس میکند کمی از آن تهوعی که همیشه دنبالش بود کم شده. محبوبه به ستارهها نگاه میکند و یادش میآید که یک زمانی چقدر دوست داشته بیشتر درموردشان بداند. اما حالا چندان میلی به یاد گرفتن هیچ چیزی ندارد. فقط میخواهد هر روز زودتر تمام شود و برسد به روز بعد.
امیدوار است که هر روزی که میآید بهتر از روز قبل باشد.
یک صدایی توی سر محبوبه میگوید که از زندگیاش راضی نیست. که هیچ کدام از این چیزها را نمیخواهد. دلش چیزهایی را میخواهد که حسابی جایشان در زندگیاش خالی است. کمکم خیالات جوربهجوری در ذهن محبوبه نقش میبندد. اما او فکر و خیال را از خودش دور میکند. میرود سراغ جعبه داروها و به دنبال چیز میگردد تا کمکش کند زودتر به خواب برود.
زندگی خیلی از ما همین شکل است. در رشتهای تحصیل میکنیم که علاقه چندانی به آن نداریم. شغلی را انتخاب میکنیم که میلی به آن نداریم. اما برایش تلاش میکنیم و ادامه میدهیم. بعد هم احساس میکنیم موشی هستیم که در یک تله گیر افتاده و چارهای جز ماندن ندارد.
فکر نمیکنم کسی باشد که در زمان طفولیت یک بزرگسالی زل نزده باشد توی چشمانش و با لبخندی مسخره از او نپرسیده باشد که : «وقتی بزرگ شدی میخوای چیکاره بشی؟»
واقعا چرا خیال میکنیم یک بچۀ 5 ساله آنقدری آگاهی و جهانبینی دارد که میتواند برای دست کم 15 سال بعدش تصمیم به آن مهمی بگیرد؟
برای آدم بزرگها این صرفا یک سرگرمی است. ذوق میکنند که آن بچۀ کوچک حرفهای گندهگندای را بلغور کند که پدر و مادرش توی دهانش گذاشتهاند. پدر و مادرش هم کیف میکنند که بچه حرف گوشکنشان دارد جوابهای از بر کرده را تحویل میدهد.
اما فکر کردهایم که آن حرفها و آن جوابها چه تاثیراتی ممکن است داشته باشند؟
اینقدر توی کلهٔ آن بچهٔ بینوا میکنیم که تو قرار است دکتر یا مهندس یا فلان و بهمان بشود که بچه باورش میشود رسالتی جز این ندارد.
متر و معیارش به مرور زمان میشود متر و معیار «خوشایند دیگران». یعنی آن چیزهایی را مهم تلقی میکند که جامعۀ مورد علاقهاش به او القا میکند. البته این جامعه ممکن است به جای والدین، جمع همسالان باشند. اما به هرحال معمولا یک گوشۀ ذهن بچه آن آرزوی دیرین والدین جا میماند.
اگر بتواند به آن جامهٔ عمل بپوشاند که شادان میشود و اگر نه، حتی اگر فهمیده باشد رسالتش چیز دیگری است باز تا سالها یک احساس دِین و عذاب وجدان نامشخص ته وجودش باقی میماند.
گاهی وقتها آنقدری غرق متر و معیار فکریِ دور و اطرافیانمان میشویم که یادمان میرود خودمان چه میخواهیم یا چه توانمندیهایی داریم.
متر و معیار شما چیست؟
دلِ خودتان یا فکر و دلِ دیگران؟