نیمه شب
ساعت از یک نیمه شب گذشته بود. چشم از سقف برداشت و در جایش نشست.
رفت سر یخچال و بطری آب را برداشت. چند جرعهای نوشید و بطری را گذاشت سر جایش.
در تاریک روشنای اتاق رفت به سمت پنجره. پنجره را باز کرد و هوای تازه را به ریههایش فرستاد. پنجره را بست. دوای دردش همین هوای شبهنگام بود. ژاکتش را به دوش انداخت و کلید را چرخاند تا قفل در را باز کند.
سرمای شبانه پیچید به دورش. ژاکت را پوشید و دگمههایش را بست. سرمایی که در دمپاییها خوابیده بود کف پای برهنهاش را کمی نیش میزد.
از ایوان پایین آمد و قدم در حیاط گذاشت. چشمانش را به روی مهتابِ نحیف بست و هوایی را که آمیخته به بوی شب بوها و درخت یاس بود فرو داد.
حق داشت بیخوابی به سرش بزند. آخر حیف این هوا نیست که از دستش بدهد؟
تا دم در قدم زد و قدمهایش را شمرد: یک، دو، سه… نوزده، بیست. سینهبهسینۀ در ایستاده بود. عقبگرد کرد و راه رفته را برگشت.
تازه به قدم پانزدهم رسیده بود که چیزی به در کوبیده شد. در از بیخ و بن لرزید. از جا پرید و جریان خونش شدت گرفت. یکبار دیگر همان صدا و همان تکان خوردنِ در.
صدای نالهای از پشت در بلند شد. پا تند کرد به سمت در. در را باز کرد. در باز نشد. قفل بود. برگشت و به سمت در ورودی دوید. کلید را برداشت و در را باز کرد. تا زبانه از جا پرید در با فشار باز شد. با دیدن آنچه پشت در بود از جا به عقب پرید.
مرد روی برانکارد بود و ملحفهای سفید رویش. ملحفه گلهبهگله سرخ شده بود.
از صدای آژیرِ ماشین پلیس اهل محل خواب را رها کرده بودند و برای با خبر شدن از اتفاق ریخته بودند بیرون.
نور چراغ گردانِ ماشین پلیس و آمبولانس میپاشید به در و دیوار و در تاریک روشنای کوچه خودنمایی میکرد.
او گوشهای نشسته بود و چشم دوخته بود به ملحفۀ خیس از خونی که داشتند با محتوایش سوار آمبولانسش میکردند.
چندین و چند بار جواب داده بود که نه مرد را میشناسد نه دیده که چه کسی یا کسانی به او حمله کردهاند.
مقتول یک شلوار جین به پا داشت و پیراهنی طوسی به تن که رویش یک ژاکت قهوهای پوشیده بود. با دگمههایی که بسته نشده بودند.
او برای آخرین بار نگاهش را دیده بود. آخرین نگاهی که به دنیا افتاده بود. او آخرین نالههایش را شنیده بود. آخرین نالههایی که از حلقومش بیرون آمده بود.
حالا هم چشم دوخته بود به یک جفت کفشِ مشکی که کفشان از زیر ملحفه دیده میشد.
در آمبولانس بسته شد. آمبولانس رفت و در تاریکی نیمه شب از کوچه خارج شد.
اهالی محل یکییکی بر میگشتند سر خانه و خوابشان.
به او گفتند فردا برای تکمیل صورت جلسه باید برود کلانتری محل.
در بسته شد و او با حیاطی خون آلود و بوی یاس و شببوها در تاریکیِ نیمه شب تنها ماند.