
نویسندۀ ناامیدی که امید را پیدا کرد
(چالش ۳٠ داستان؛ روز بیستوسوم)
برای آخرین بار نشست پشت میز. با دستهایی درهم گره کرده منتظر بود تا بالاخره ذهنش روشن بشود. اما نشد. منتظر ماند و ماند. ساعتها گذشت. هوا تاریک شد و به نیمه شب رسید. نمایشگر داغ کرد و تن او خشک شد از شدت یک جا نشستن. و صفحۀ سفید روبهرویش همچنان خالی ماند. نگاهی به تقویم روی دیوار انداخت. خیلی وقت بود که چیزی ننوشته بود. و حالا هم چیزی نداشت. دیگر حوصلۀ اینکه برود و دنبال ایده بگردد، یا به کلمهها ور برود را نداشت. انگار هیچ چیز به دلش چنگ نمیزد. بلند شد در بالکن را باز کرد. باد خنک صورتش را پوشاند. تکیه زد به میلهها و چشمانش را بست. به این فکر کرد که چه داستانی میتواند بنویسد؟ داستانی که خوب باشد. که بشود بهش امید داشت و سرانجامش به زبالهدانی ختم نشود. اما ذهنش هنوز هم تاریک بود. بدون حتی یک نور امید کوچک. هرچه بهذهنش خطور میکرد در تاریکروشنای ذهنش مسخره بهنظرمیرسید. با خودش فکر کرد که فقط باید قدری به جلو خم شود. قدری دیگر و قدری دیگر. آنوقت تمام تنش خرد میشد و مغزش متلاشی. دیگر مجبور نبود فکر کند که چه بنویسد. اما یک انتخاب دیگر هم وجود داشت. اینکه از نوشتن دست بکشد. شاید بهتر بود برود سراغ یک کار دیگر. شاید برای داستان نوشتن ساخته نشده بود. وقتی که داشت به ترک کردن نوشتن فکر میکرد به نظرش رسید که گزینۀ اول بهتر است. به اتاق برگشت. صندلیاش را تا توی بالکن کشید. ایستاد روی صندلی. فقط باید خودش را رها میکرد. یادش افتاد که هیچ یادداشی نگذاشته. بد نبوداینطور کار خودش را تمام کند؟ یک دستطی چیزی باید میگذاشت. برگشت سمت میز. همانجا ایستاد به نوشتن روی یک تکه کاغذ. احساس کرد بغضی که توی گلوش گوله شده دارد سرباز میکند. برگه پر شد، دنبال یک برگۀ دیگر گشت. نشست روی زمین و باز هم نوشت. وقتی که خورشید آسمان را روشن کرد، انگار ذهن او هم روشن شد.
خیلی ایده جذابی بود. خوشمان آمد زهرا خانم👌💎
ممنوناز شما ناعمه خانم:))
قشنگ بود. همیشه همین اتفاق میوفته.
وقتی میخوای بزنی زیر میز، یهو دست تقدیر دستت رو میگیره و اجازه میده بنویسیش.
بلی، البته تهش میخواستم بکشمش، بعد یهو دیدم برگشت نشست به نوشتن. دیگه دلم نیومد بندازمش پایین:))