نویسنده ای که کلمات را گم کرده بود
چشمانش را که گشود اولین چیزی که دید قلم و کاغذی بود که طبق عادتِ هر شب کنار بالشتش گذاشته بود.
دستش را دراز کرد و مداد را برداشت. دفتر را باز کرد. هر چه کرد کلمهای برای نوشتن به ذهنش نرسید.
غلتی زد و از جا بلند شد. به شمت دستشویی رفت. به چهرۀ خوابآلود خود در آینه نگاه کرد و مشتی آب سرد به صورتش پاشید. مسواک را برداشت و شروع کرد به شستن دندانهایش.
برگشت به اتاق و جایش را جمع و جور کرد. مداد و دفتر را برداشت. پشت میز نشست و خیره شد به صفحۀ خالی.
بلند شد و به سمت یخچال رفت. سیبی برداشت. مشغول جویدن اولین گاز بود که انگاری چیزی از ذهنش گذشت. سریع خیز برداشت سمت میز و مداد را برداشت.
انگاری کلمهها گیر کرده بودند و تمام آبهایی که میخورد کمکی به دفع کلمات از هزار توی ذهنش نمیکرد.
مداد را گذاشت توی جیبش و دفتر را زد زیر بغلش و از خانه بیرون زد.
مشغول شد به دیدن و شنیدن. زیر درخت یاس ایستاد و نفس کشید. شکوفههای سیب را نوازش کرد. به نغمۀ پرندهها گوش سپرد. روی نیمکتی نشست. مداد را به حالت آماده باش بالای برگۀ سفید گرفت. آماده برای شروع اولین خط.
هر چه تلاش کرد نتوانست کلمهای بنویسد.
برگشت به خانه. نشست جلوی تلوزیون و مشغول بالا و پایین کردن شبکهها شد.
توی قفسههای کتابخانه به دنبال کتابی برای خواندن گشت.
عقربههای ساعت مدام جا عوض میکردند.
تلفن زنگ خورد و صدایش در خانه پیچید. انگاری چیزی یادش آمد. تا چندین دقیقه بعد از پایان زنگ خوردن تلفن روی دفتر نیم خیز بود.
هوا کمکم تاریک شد. او هنوز چیزی ننوشته بود. یک روز دیگر هم گذشته بود و او هنوز چیزی ننوشته بود.
یک روز دیگر هم گذشته بود و دفتر هنوز خالی بود.
صفحۀ اول را باز کرد. آخرین چیزی که نوشته بود را خواند «من نویسنده خواهم شد»
دفتر را ورق زد. تمام صفحات خالی بودند.
به تقویم خیره شد. حساب روزها از دستش در رفته بود. نمیدانست چندمین روزی است که کلمات را گم کرده است.
[…] خلاصه اینکه تمرین جالبی می شود. قبلا یکی از نوشته هایی که در طی این تمرین نوشته بودم را منتظر کرده ام.(نویسنده ای که کلمات را گم کرده بود) […]